۱۳۹۳/۰۹/۲۸

خاتون خانم و مشهدی حسن بهایی!؟

یک) خاتون خانوم
هشتاد و چهار ساله که شد در روستایی اطراف اسدآباد همدان درگذشت.
او در گورستانی که نمی خواست دفن شد.
خاتون خانوم بهایی بود؛ البته تا آن روز شوم اسفند ماه 1357
جوان که بود عاشق مردی مسلمان شد ،با او ازدواج کرد و سه فرزند بدنیا آورد.
جوانک مسلمان خاتون را دوست داشت، پای او ایستاده بود وبه تمسخر خانواده و دیگران اعتنایی نمی کرد.
دختر خانواده، چون مادر بهایی شده بود، پسران میان پدر و مادر مانده بودند، دین پدر و مادرشان برای آن ها اهمیت چندانی نداشت البته تا آن روز سرد و لعنتی اسفند 1357.


انقلاب که شد اهالی ده به فتوای آخوندهای قم و تهران به جان هموطنان بهاییشان افتادند: خانه هاشان را بر سرشان خراب کردند و مال و منالشان را به غارت بردند. قاضیان شرع جمهوری اسلامی نیز کار بیل و چماق بدستان حزب الله را در سراسر ایران تکمیل کردند و بهاییان جان بدر برده را زندانی یا تیر باران کردند.
خاتون خانوم اما سرنوشت دیگری داشت!؟
لشکر حقیر و تنگ نظر شیعیان ده، خانه او را محاصره کردند، شوهر و پسرانش را با فحاشی و تهدید مجبور کردند او را با خود به مسجد بیاورند. نعره می زدند که شوهر مسلمان و پسران او حق ندارند در خانه مادر نجسشان بمانند. مادر جز مرگ یا به زور مسلمان شدن چاره ای نداشت. آخوندی که برای این کار از همدان آورده بودند او را مجبور به واخوانی کلمات عربی “شهادتین” کرد. عده ای نقل و شیرینی پخش کردند و بهاییان را لعنت کردند. زنان مسلمان ده خاتون را که مچاله شده بود و چون بید به خود می لرزید کشان کشان با خودشان به حمام بردند و غسل دادند. سپس خاتون ما بر دوش اهالی کف بر دهان ده به خانه اش برده شد.
از آن روز لعنتی به بعد خاتون دیگر هرگز نخندید، دخترش به تهران فرار کرد. او دیگر به شوهر و پسرانش سلامی از ته دل نگفت. سی و سه سال تمام چشمان عسلی اش را که در پیری آب مروارید گرفته و به خاکستری می زدند، به دور هایی
ناپیدا خیره می کرد و چیزی نمی گفت. هفته های آخر بار دیگر انگشتر عقیق میراث مادرش را که اسم اعظم بهاییان بر آن حک شده بود، به دستش کرده و در سکوت سنگینش به دور دست خیره می نگریست.
خاتون خانوم را در قبرستان بهاییان دفن کردند، گورستان اجداد بهایی اش ویران شده است. او آرزو داشت کنار مادرش
بخاک سپرده شود که نشد. اندوه سی و سه ساله خاتون خانوم هیچ کجا ثبت نخواهد شد و هیچ کس در برابر ستمی که بر او رفت پاسخ نخواهد گفت.
خاتون خانوم هموطن من بود . . و یادش بخیر باد و شرم بر من باد!؟

دو) مشهدی حسن را هفته پیش در بهشت زهرا به خاک سپردند. خیلی ها آمده بودند. مداح همیشگی آیات و اشعار هزار بار تکرارشده را بر مزارش خواند، دست مزدش را گرفت و جمعییت متفرق شد.
مشهدی حسن بیش از نود سال پیش در حاشیه کویر نایین بدنیا آمده بود. زادگاهش سال هاست که زیر خروارها خروار
شن روان پوشیده شده است.
جوانِ آن روزهای وطن، در پی لقمه نانی چون هزاران ایرانی دیگر در سال های کوچ بزرگ ناشی از قحطی زمان جنگ دوم جهانی به تهران آمده بود. در بازار با پیکر ریز نقش و چالاکش بارکشی کرده بود و سالهای آخری که دیگر توان و نای بار گرفتن و بارانداختن را نداشت، سریدار بنگاهی در سه راه آذری شده بود. او تا هشتاد سالگی هم چنان کارمی کرد.
تابستان 1360 چهار فرزند مشهدی حسن اسیر و در بند جمهورری اسلامی شدند. از آن سال به بعد، حال و هوای او دیگرگونه بود. در سال نکبت شصت، هیچ خانواده ای امکان ملاقات با بستگان دربندش را نداشت. سال لاجوردی و
گیلانی و موسوی اردبیلی بود . . سال گور های دسته جمعی خاوران.
مشهدی حسن می گفت که تا پایان زمستان استخوان سوزِ سالِ نکبت، هر روز از ساعت پنج صبح همراه همسرش پشت در اوین می رفته. او می گفت سگ های ولگرد گله وار در تاریکی شب به مردم حمله می کردند. صبح که می شد
چند نفر با ریش و سر و وضع حزب الهی از میان منتظران وحشت و مرگ کسی را کنار می کشیدند و وعده
می دادند که اگر بیست هزار تومان بدهند امکان ملاقات با فرزندانشان را فراهم می کنند. مشهدی حسن هم که هیچگاه
راه و رسم کین ورزی و دغل کاری را ناموخته بود، به دام افتاد. می گفت که چانه زده بود و به جای بیست هزار، ده هزار تومان پرداخته بود، که آن سال ها پول زیادی بود. روشن است که ملاقاتی هم در کار نبود.
یک بار هم زالویی دیگر بدو گفته بود که پاسدار درون اوین است و فرزندانش را می شناسد و می تواند حتا از طریق بازجویشان باعث آزادی آنها شود. این بار مشهدی حسن چانه هم نزده بود و بیست هزار تومان را پرداخته بود. فرزندان او اما تا سالهای بعد زیر قپانی در بند چهار و شش اوین خون ادرار می کردند و یا در “تابوت” های گوهردشت
و قزل حصار تشنه دیدن رُخی از آفتاب بودند.
او در سی و سه سال آخر زندگی اش افسرده و دل شکسته بود، دیگر با خدایِ آرامش بخشِ دورانِ جوانی اش همزبان نبود؛ گاهی نمازش را که می خواند از ته دل می گریست. چیزی نمی گفت و مدت ها خیره می ماند.
اندوه سی وسه ساله مشهدی حسن هیچ کجا ثبت نخواهد شد
و هیچ کس برای ستمی که بر او رفته پاسخی نخواهد گفت.
مشهدی حسن پدر من بود.
یادش بخیر
نویسنده: رحمت تقوی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر