۱۳۹۳/۰۹/۰۸

آتش زدن منازل بهاییان در همدان!؟

منزل دو شهروند بهایی در روستاهای اطراف همدان به نام‌های همتی و اقدسی در روستاهای اوج تپه و امزاجرد از توابع استان همدان به آتش کشیده شد. به گزارش خبرگزاری هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، شامگاه ۱۲ آبان ماه سال جاری، افرادی نا‌شناس در روستای اوچ تپه (از توابع همدان) به منزل یک فرد بهایی به نام همتی هجوم برده، شیشه پنجره‌ها را شکسته و کف حیاط و بالکن منزل را با ریختن روغن سوخته، تخریب کردند. این افراد پس از آتش افروزی و نوشتن شعارهایی بر دیوارهای منزل بر علیه آیین بهایی و بهاییان محل را ترک کردند. لازم به ذکر است این خانه روستایی فقط در فصل کشاورزی مورد استفاده قرار می‌گیرد.
همچنین در تاریخ ۱۶ آبان ماه در روستای دیگری از توابع همدان به نام امزاجرد، منزل و تاسیسات کشاورزی یک خانواده بهایی به نام اقدسی توسط افرادی نا‌شناس به آتش کشیده شد. در این آتش سوزی، تعداد زیادی از اسباب و اثاثیه منزل، مدارک و اسناد زمین کشاورزی و مقادیری پول نقد، سوخته و از بین رفت. طبق بررسی و گزارش آتش نشانی و خدمات ایمنی همدان، این آتش سوزی عمدی بوده است. قابل ذکر است حادثه مذکور، تلفات جانی به همراه نداشته و خانواده اقدسی در هنگام آتش سوزی در همدان ساکن بوده‌اند. تاکنون اقدام موثری در جهت شناسایی عاملین این آتش سوزی‌ها صورت نپذیرفته است. این احتمال وجود دارد موارد مشابه دیگری هم از تخریب منازل بهاییان در روستاهای استان همدان اتفاق افتاده باشد.
https://www.tribunezamaneh.com/archives/62334

۱۳۹۳/۰۹/۰۷

نقد نظرات استیون هاوکینگ درباره فلسفه

انتشار مصاحبه های استیون هاوکینگ فیزیکدان و کیهان شناس برجسته بریتانیایی در سایت رادیوفردا با استقبال بسیار زیادی روبرو شده است. رادیوفردا در چند مقاله نظرات هاوکینگ را که به گفته بسیاری مشهورترین دانشمند زنده جهان است بررسی می کند.
اسیتون هاوکینگ معتقد است فلسفه مرده است چرا که نتوانسته پا به پای علم به ویژه فیزیک پیشرفت کند. برای هاوکینگ به همین دلیل فلسفه دیگر قادر نیست به پرسش هایی مانند آیا کائنات احتیاج به خالق دارد، چگونه می توان جهان هستی را درک کرد یا از کجا آمده ایم پاسخ دهد.  هاوکینگ فقط دانشمندان را قادر به پاسخگویی به پرسش های پیش از این فلسفی ما می داند.
سخنان هاوکینگ در مورد فلسفه مورد انتقاد شدید بسیاری قرار گرفته است جان لنوکز، استاد ریاضیات در اکسفورد می گوید برخلاف هاوکینگ، آلبرت اینیشتین معتقد بود که فلسفه علوم باید به فیزیکدانان تدریس شود. لنوکز در کتاب استیون هاوکینگ و خدا می‌نویسد گفته هاوکینگ در مورد فلسفه نظری علمی نیست، بلکه فلسفی است. ریموند تالیس، استاد فلسفه در بریتانیا، می گوید که فلسفه هنوز نمرده و می تواند به علم که در وضعیت آشفته ای قرار دارد کمک کند.
رامین جهانبگلو، استاد فلسفه در کانادا، در مورد مرگ فلسفه و اندیشه هاوکینگ با رادیوفردا به گفت‌وگو نشست.
آقای جهانبگلو،‌ به نظر استيون هاوکينگ، که به قول بسياری معروف‌ ترين دانشمند زنده دنيا است و هميشه در رسانه‌ها مطرح است، فلسفه مرده است. او می‌گويد چون فلسفه نتوانسته با پيشرفت‌های امروزی علم مدرن جلو بيايد. آيا شما که استاد فلسفه هستيد، فکر می‌کنيد الان در کلاس فلسفه وقتی فلسفه درس می‌دهيد مثل اين است که داريد لاتین یا يک زبان مرده درس می‌دهيد؟ و آيا فکر می‌کنيد که اظهار نظرها و بحث‌های فلسفی که در دانشگاه صورت می‌گيرد، فراتر از اين محدوده دانشگاهی تاثيری دارد؟
من فکر می‌کنم اين پرسش که آيا فلسفه مرده است خودش يک پرسش فلسفی است. فلسفه می‌بينيم که سه هزار سال است که زنده است. چون وقتی ما در مورد مرگ فلسفه صحبت می‌کنيم مرگ فلسفه به معنای مرگ انديشيدن است و مرگ انديشيدن به معنای مرگ پرسشگری از واقعيت است.
 بنابراين تا زمانی انسان قابليت انديشيدن را دارد و انديشه انتقادی بقای خودش را می‌تواند در برابر انديشه فايده‌ گرا يا انديشه پوزيتيويستی يا انديشه شمارش‌گر، انديشه محاسبه‌گر از دست ندهد، روح فلسفه در تمدن بشر خواهد بود. به ويژه اين مرا ياد اين جمله پاسکال می‌اندازد که می‌گفت تمسخر فلسفه خودش به معنای فلسفيدن است. يعنی اين که شما حتا اگر بخواهيد به صورت فلسفی نيانديشيد بايد فلسفی بيانديشيد که به صورت فلسفی نيانديشيد.
اين جا چيزی که موجب شده که فلسفه بتواند زنده بماند، بعد از اين همه سال، اين است که فلسفه اساسن از خطر بزرگی که هميشه ما را در دنيا تهديد کرده يعنی خطر فاناتیسم (افراطی گرایی) برای هميشه جلوگيری کرده است. امروزه هم می‌بينيم که فلسفه از فاناتیسم جلوگيری می‌کند و به نوعی بت‌شکن است. همانطور که ويتگنشتاين هم می‌گفت فلسفه خودش بت‌شکن است. يعنی فلسفه از عقلانی کردن  ايمان و ايمان‌ها چه ايمان به خدا باشد و چه ايمان به علم باشد جلوگيری می‌‌کند
چون اساسن مسئله‌اش به پرسش گذاشتن ايده‌ها است نه بت‌پرستی. من فکر می‌کنم فلسفه اين قابليت پرسش کردن از ذات خودش را نه تنها دارد بلکه پرسش‌ کردن از ذات علم را هم دارد
الان در دنيای امروزه رابطه علم وفلسفه را چطور می‌بينيد؟
وقتی ما علم و فلسفه را با هم مقايسه می‌کنيم اساسن می‌بينيم روش علمی،‌ آن چيزی که ما بهش می‌گوييم روش علمی، اساسن يک روش تجربی است. يعنی نظريه پردازی،‌ آزمايش، مشاهده و نتيجه گيری درباره واقعيت.  ولی وقتی به روش فلسفی می‌‌پردازيم روش فلسفی فقط تفکر درباره واقعيت و انسان و جهان نيست. بلکه تفکر درباره موقعی است که واقعيت تبديل به ارزش هم می‌شود.
فلسفه در مورد  ارزش‌ها هم فکر می‌کند. و در ميان اين ارزش‌ها فلسفه خودش می‌کوشد تا اعتبار مفاهيم اساسی علم را هم معين کند. يعنی حدود معرفت علمی را هم  معين کند. چيزی که خود علم اصلن انجام نمی‌دهد و ما می‌بينيم که علم اساسن خودش تبديل می‌شود به يک فرآيند شناخت واقعيت. ولی خودش را به عنوان يک معيار حقيقت معرفی می‌کند و نمی‌تواند . . . علمی که امروزه تکنولوژ‌ی شده، از انديشيدن درباره ذات خودش در عذاب است و نمی‌تواند پاسخی برای چگونگی علم بودن خودش و ماهيت تکنولوژی پيدا کند.
اساسن اين جا است که من فکر می‌کنم دانشمندان بايد رو بياورند به فلسفه و نوعی بتوانند به دو گونه از فلسفه کمک بگيرند به نوعی، برای اينکه بتوانند ذات علم را مشخص کنند و حدود شناخت علم را مشخص کنند.
ولی دقيقن پرسشی که علم در مورد ذات خودش مطرح نمی‌کند فلسفه آن را مطرح می‌کند و به چالش می‌کشد
 اين جمله اینشتين را که درباره علم و دين می‌گفت می‌شود در مورد علم و فلسفه هم گفت. اینشتين می‌گفت علم بدون دين لنگ است و دين بدون علم کور است. اين را می‌شود در رابطه علم و فلسفه هم گفت که علم بدون فلسفه لنگ است ولی فلسفه هم به علم احتياج دارد برای اين که تبديل به خرافات نشود.
بسياری مخصوصن خداباوران، استيون هاوکينگ را متهم می‌کنند که علم‌گرا است. يعنی علم را تنها طريقی می‌داند که می‌شود به حقيقت نزديک شود و حقيقت را دريابد. آيا شما هم بر اين باوريد؟
من فکر می‌کنم هموطنان ما بايد بدانند که استيون هاوکينگ خودش وقتی که کتاب آخرش يعنی طرح بزرگ را نوشت از جانب بسياری از همکاران خودش و فيزيکدانان ديگر مورد نقد قرار گرفت. از فيزيکدان‌هايی مثل راجر پنروز، مثل جرالد شرودر و حتا همکار خودش مثل جورج اليس. خيلی‌ها  ايراد گرفتند و اعتقاد داشتند که او دچار يک نوع علم‌گرايی شده. اساسن وقتی که می‌آيد و می‌گويد فلسفه مرده،‌ دارد به اين علم‌گرايی رو می‌آورد
 از يک جهت خيلی جالب است که نبايد فراموش کنيم که استيون هاوکينگ خودش در کتاب‌هايش از فلاسفه نقل قول می‌کند. مثلن‌ در کتاب تاريخ مختصر زمان در آخر کتاب از ويتگنشتاين نقل قول می‌کند. بنابراين اساسن‌ فلسفه را کنار نگذاشته است. با اين که می‌آيد اين جمله را می‌گويد فلسفه را کنار نگذاشته و در همين کتاب آخرش هم در مورد کنجکاو بودن صحبت می‌کند که ما می‌دانيم که اين اساسن يک مسئله‌ای است که فلسفه از دوران باستان داشته
ولی اين که چگونه بايد پرهيز کرد از علم‌گرايی و اینکه علم خودش تبديل به بت نشود؛ برای اين که فلسفه می‌‌تواند بت‌شکن باشد و نبايد از علم يک بت ساخت و علم صرفن‌ً‌ توصيفات عملن‌ مفيد را ارائه می‌دهد. ولی بايد متوجه باشيم که بين علم و علم‌گرايی يک تفاوتی هست. علم‌‌گرايی علم را تبديل به يک انديشه محاسبه‌گر و شمارش‌گر می‌کند که فقط به قول هايديگر به موجودات می‌پردازد و نه کليت هستی و يا عالم وجود. مسئله اصلی در علم‌گرايی که ما در علم کوانتومی حتا نداريم، اين است که از ديدگاه علم‌گرايی علم به منزله يک سوژه شناسا و دانا و آگاه است که خودش را سرچشمه خودبسنده تمام معانی جهان می‌داند و می‌کوشد تا ابژه‌ها و عين‌های جهان را بشناسد. 
فرد پطروسیان   ۱۳۹۳/۰۸/۲۲
http://www.radiofarda.com/content/f3-hawking-and-death-of-philosophy/26689616.html

۱۳۹۳/۰۹/۰۶

غزال کوبانی و سربند سرخ

از ذهنِ غزال گذشت، دیگر مرا به قصه اعتقادی نیست؛ ستیز و زندگی همزادند. ما گریختگان از مرگیم که برای ستایشِ زیبایی و زندگی آزاد برآمده ایم. تردید، گیاهِ تُردیست که در دستِ یقین می شکند تا جان به چاووشی در آید.
ابلهان، اهریمنان اند و سکوت، نقصانِ سخن است. ای کاش در میانِ شما یکی عاشق بود؛ عاشقی که جهان را پُر مِهر و مهربان بخواهد. و اسبِ کَهر را رها کرد . . .


بوتۀ تنهای گُلِ سرخی ناگهان گُر گرفت و سوخت. نسیمی سرد مانندِ مرگ، سنگین و تنها وزید و شبنم بر گونۀ گلشن یخ بست. داس ها به جنبش درآمدند و دلهره جانِ جنگل را به آتش کشید. خطِ شکستۀ سرخی افق را دو نیم کرد و انگشتانِ شب خونین شد. خروسی بیگاه خواند و بلورِ صدایی در هوا ماسید. بانگِ سگان در هم پیچید و گویی زلزله ای در راه بود. زندگی غریبۀ غارت زده ای بود و به کِسوتِ افسردگی درآمد و هنگامۀ بی گناهی وا نهاد. ماه در چشمه لرزید و بیشه به رنگِ کبود در آمد و بارانی از ستاره، بی صدا و آرام بر زمین ریخت. بغضِ زمینِ ناگهان فرتوت در آیینۀ کهن گم شد. کسی دستِ حادثه را گرفت و به بلندای معرفت اشارتی کرد تا «من»؛ ترجمانِ رنجِ جهانِ ما شود.
اسبی در کوچه شیهه کشید و سواری فریاد زد: فرار کنین، فرار کنین، دیو دیو دیوانِ آدمخوار . . .
شبانِ پیر، گله را به آغل بازگرداند؛ دو فانوسِ بادی بر درگاه آویخت و سراسیمه دوید تا به خانۀ مردان رسید. کوبۀ در را کوبید، در نیمه باز بود: مردان، آهای مردان!
غزال به بام برآمد گویی که خورشید بیدار شد. چه شده شبان که فریاد می زنی؟
مردان از پلکانِ بام فرود آمد: مردان، مردان! دیوها آمدن، دنیا رو خبر کن، اگه نجبنین، همه رو می کُشن
غزال بر سر کوفت: آه مادر! دوباره جنگ
مردان تفنگ را برداشت و قطار فشنگ را حمایلِ سینه کرد و سراسیمه سوار بر اسبِ کَهر شد.
- بی زادِ راه . . . کجا میری مردان؟
- مواظبِ بچه ها باش . . . حرامیان می آیند، راحت حرامم باد
و در پیچِ کوچه پیچید و چون باد رفت.
غزال فریاد زد. مادر مادر!
مادر دریچه را بگشود، روشنی در کوچه پاشیده شد. چه شده غزالم؟
- مادر آماده باش، دوباره سرگردان شدیم . . .
کفن بافانِ زندگی، از راهِ دور می آمدند. شهر در شیونِ پنهانِ خویش پناه می گرفت و عشق؛ خانه بدوش می گشت و حرمت از زمین می رفت. آغازِ فاجعه آن است که باغِ حقیقت در محاصرۀ دروغ بپوسد و زمزمۀ زلالِ آب در کویر گم شود و بی زبانی شروعِ پریشانی شود. نه؛ آرزوهای ما سزاوارِ چنین مرگی نیستند.
دالان وُ تلۀ مرگ مانندِ دخمه ای مخوف دهان می گشود. کابوس پا در رکابِ مصیبت می نهاد. سپاهیانِ سنگدلِ بدی از قعرِ دوزخ می آمدند. سایه های هراس هر لحظه گسترده تر می شدند و رنگها را در تیرگیِ خویش می پوشاندند. آسمان لباس سوگ می پوشید و خورشید در حجاب می شد و ماه در سیم خاردار گرفتار. حریقِ قهر شعله بر شعله می افزود. از لطمۀ توفانِ تباهی رخِ درختان خراشیده می شد. اینک ولایتِ ظلمت عذابیِ عظیم مهیا می ساخت تا وهم و فریب جهان را بینبارد. غبارِ غفلت دیدگان را می بست. غفلت، آرزوها را می سوزاند. غفلت رؤیاها را تباه می کرد و انسان موجودِ مسکینی می گشت با کاسۀ مسینی در دست از برای سکه ای، تکۀ نانی و مأمنی و یا کلبۀ تک افتاده ای در طرحِ سبویِ سفالینِ تاریخی از هم گسسته. طریق و غایتِ مرگ دیگرگونه می شد. گهوارۀ مرگ را سیاه جامگان می جنباندند و انزوا؛ حذفِ حضورِ  زندگی بود. هجومِ جهل می آمد تا دمار از سرِ آسودگی در آوَرَد و دانایی در زندان بمیرد.
- آه ای صبورآباد برخیز!
زنان آرام آرام گردِ هم جمع می شدند و چون قطره های باران به هم می پیوستند و راهیِ دریا می شدند و خود؛ دریای جوشان بودند. آتشِ تشویش بالا می گرفت. تشویشِ دوباره از دست دادن، دوباره از دست رفتن، دوباره سوختن و در دایرۀ دهر بر باد شدن:
- بی خداحافظی رفت، آه دلبندم!
- وقت نبود، وقت نبود
- دل نگران نباشیم، بر می گردن، مثه خورشید که از پشتِ ابر.
غزال با بی قراریِ غریب جانش، دو کودکِ خویش را در آغوش کشید.
- مادر بمیره براتون عزیزکانم.
غزال در کوچه فریاد برداشت و فریاد در کوه پیچید و بازآمد و زنان مشعل به دست همراهِ  کودکان؛ راهِ درازِ درد و دربدری را پی گرفتند. صدایِ گامهای خسته شان در باریکه راهِ خاکی می پیچید. پیش می رفتند و نگاهشان هنوز به خانه بود؛ و خانه در اندوهِ سرد می فِسُرد و سرمایِ بی کسی بیداد می کرد.
در ذهنِ غزال رودخانه ای از درد و پرسش می گذشت، از آدمیان آرام را رَمانده اید. نفرین بر شما باد که هیچ موجودی از دستتان آسایش ندارد. نفرین بر شما باد که دسترنجِ سالیانِ صبر و تحملِ ما را هدر می دهید. نفرین بر شما باد که آشتی و دوستی را در آتشِ دشمنی خاکستر می کنید. دانه های دلسوختۀ خاک می مویند. این شامِ غریبان چیست؟ کودکانِ یتیم را به دستِ کِه بسپاریم؟ این خاک یادگارِ نیاکانِ ماست. این ویرانه ها روزگاری خانه های امن و امانِ ما بودند و هر خشتِ آن عطرِ دلاویزِ عزیزی را با خویش داشت. این آینه های شکسته هنوز نقشِ جوانیِ ما را به یاد دارند. ناله ها و لابه های در و دیوار را می شنوید؟ روزیِ ما از بازویِ تلاشِ ماست. این خاک از ما می خندید و با دستانِ ما کاشته می شد و سبز می گشت. این ویرانه ها که در زیرِ آسمانه اش زاده شدیم، عشق ورزیدیم و منتظر ماندیم.
بی خواب و آشفته و گرسنه می رفتند و لوحِ روحشان از خستگی در هم شکسته بود و راه، به زبانِ دشخوارِ سنگ سخن می گفت. انگار هر بار تلنگری حُزن انگیز می بایست آرامشِ آدمی را بر هم زَنَد و آوارگی آغاز شود و سنگی بر سنگی نماند و نابودی؛ گَردِ تیرگی بر هستی بپاشد و نیستی نشانِ زندگی بزداید.
- آهای جهانِ خواب زده برخیز! مرهم بر این جراحتِ بی التیام بگذار . . . چه خاموشیِ شومی!
صدای مردان در ذهنِ غزال بازآمد: اونا در بارۀ جنگ فکر می کنن، ولی ما می جنگیم . . .
غزال در تنپوشِ سپید بر اسبِ کَهر می آمد. پولک های نقره بر بَر و دوشش می درخشیدند و رشکِ هزار خورشید و ماه بودند. شادی و شاباش شهر را روشن می ساخت. آفتاب، قندیلِ افروخته ای بود. موسیقی و رقص و آتش، هورا و هلهله؛ دو دلداده را به هم می رسانید و زنان در جامه های رنگارنگ چون طاووسانِ آسمانی می درخشیدند و کودکان با نشاط خورشید در پی هم می دویدند؛ چشمه ها در جوششِ پُر بخششِ خویش بودند و پَشنگه های آب، جان را جلا می داد و شکوفه ها جانِ مشتاقِ طبیعت را می آراستند و برگهای شوق می درخشیدند و میوه ها مانندِ چراغ؛ در تابشِ درخشانِ خویش می روییدند و جویبارِ نغمه ها سنگ را هم به رقص در می آورد و پرندگان بر شاخسارِ حیات می خواندند، دانه بر می چیدند و می خواندند . . .
اینجا اکنون محلی محزون بود؛ سور و سُرورِ انسان به سوگ نشسته بود و بادِ سرخِ زار؛ خار و خس ها را به هر گوشه می دَواند و زمان در احتضار بود. کدورت و کینه؛ خاک را سِتَروَن کرده بود و راهِ ناآشنا صخره ای سیاه بود و آینده در قمارِ قهری دیگر می سوخت. چارچوبِ پنجرۀ جهان بر خالیِ خلوت و متروک گشوده می شد.
غزال اشکِ خویش با سرانگشت سِتُرد: چه لجنزارِ رنجی ساختید؟ ما را از کشتارگاهی به کشتارگاهی می کشانید. این بختک ها کِی به پایان می رسند؟ این راه؛ کِی ما را به آغوشِ عشق می رساند؟
از دو سویِ مرزِ نیستی می گذشتند و اشباحِ شب همراه شان می آمدند. اشباح گام به گام پیش می آمدند و تیغ های زهرآگین در آستینِ آینده نهان داشتند. اشباحی که عبادت را در نابودیِ همه چیز می طلبیدند و حاصلِ ثوابشان خونی بود که از گلوی پرندگان می نوشیدند تا خلافتِ خوف جهان را از پای در آورد. خیلِ آوارگان در سایه سارِ سرد و ساکت راه می رفتند و تنها روشنی، شعلۀ کژدُم بود. آهِ برآهیخته به آسمان می رفت و از چشمِ ستاره فرو می چکید. غزال با خود اندیشید: دنیا را خواب بُرده است یا ما خواب می بینیم! چرا کاری نمی کنند . . .
سایۀ مردان در برابرِ غزال ایستاد. اینا هنوز بر درختِ خیال دخیل می بندن.
دو دلداه از پیالۀ لاله شبنم نوشیدند و دو ماهیِ جوان در برکه شناور شدند و روشناییِ عشق در چشمانشان درخشید و بارانِ بوسه لبها را از سخن، بست.
غزال کودکِ شیرخواره را به سینه فشرد و سر بر آسمان برداشت.
- آوازِ بازآمدنت با نبضِ من می زند؛ کجایی مردان؟
قاطعیتِ رفتن و گریز از شب، شکیبایی را می شکست. کوه با کهولتِ سنگینِ خویش ایستاده بود. شفق؛ شرابی مشوش کننده بود و شکوهِ مستی می زدود . . . به سلامتیِ غزالِ من که فخرِ زمینه و شعرِ نابِ منه.
غزال خندید: مردان!
خمارِ تلخِ سعادت چه زود بخار شد. زندگی سنجشِ خویش را از دست داد و ترازویِ داوری واژگون شد و دادار را بر دارِ دلقکان رقصاندند و خلعتِ خاصِ عشق، آوارگی شد.
دنیا! انگارۀ مرگ را بر قامتِ زندگیِ ما مَدوز. دنیا نگاه کن! دستانِ من از رنج و کار پینه بسته اند. کودکانم پریشانند و پاهای خستۀ من هنوز باید بروند. دنیا نگاه کن! دلِ کوچکِ من هنوز عاشق است. هنوز برای کودکانم لانۀ گرمی نساخته ام، لالایی نخوانده ام. چشمانشان به من است و من؛ از شرم و تنهایی آب می شوم.
گلهای اشک بر گونه های غزال دمید.
- کجایی مردان؟
پژواکِ ندایِ مردان بازگشت، جانم!
عشق در جانِ غزال مشتعل شد.
- جان می دهم تا باز آن جان گفتنت را بشنوم.
تازیانۀ باد و باران بود و جان پناه؛ خیمه ها و چادرهایی که بر خویش می لرزیدند. آوارگان صف در صف برای رسیدن به چکۀ آبی و برای به دست آوردنِ نانپارۀ بیاتی در خستگی می فسُردند؛ و شب، سر بر سنگ می نهادند و میانِ حیرتِ خفتن و نخفتن می لرزیدند. کودکانِ گرسنه و برهنه و مادران و پدرانی که از نگرانی و هراس پیر می شدند و از یادِ روزگار می رفتند، چنان که کلمه در بی کلامی می میرد و ساعت از عقربه هایش می ترسد. صداقت و یاری در خسوف اند و زمین تهی و بی سطح است و سطری از دوست داشتن را به یاد نمی آوَرَد و زندگی سفری از غربتی به غربت دیگر است.
فراموش شدگانی که بیرون از حواسِ جهان بودند؛ و جهان نمی دید و یا می دید و رهگذری بود بی اعتنا! غوغایی از درونِ سینۀ غزال راه سویِ آسمان گرفت.
- سکوتِ شما تحقیرِ حقیقت است. چرا از فغانِ مردمان فارغید؟  
کَهر؛ اسبِ باد رفتار با جنازۀ مردان بازآمد و غزال نگاه کرد بی آن که بگریَد.
- زود از دروازۀ زمین گذشتی! ما این زمین رو رها نمی کنیم.
- کجا میری غزالم؟
غزال دست و پای مادر را بوسید و کودکانش را در آغوش کشید و بویید.
- مادر! دخترکانم را به تو می سپارم.
- غزالم!؟
غزال؛ سربندِ سرخ را به پیشانی بست و گیسوان بر شانه رها ساخت؛ قطار فشنگ را حمایلِ سینه کرد و سوارِ اسبِ کَهر شد و به تاخت رفت.
زنان رازی بزرگ اند، سِحرِ گُلِ سرخِ آسمان اند؛ رازِ سِتُرگِ رزم و زندگی، زیستن برای دوست داشتن، برای زیبایی . . .
گیسوانِ غزال چون گندمزار در باد می رقصیدند و دشت سرخوش بود و کوه آوازِ پرندگانِ آزاد را بازتاب می داد . . .
غزال از اسبِ کَهر پیاده شد.
تو آزادی، برو، برو. من بر نمی گردم.
رضا بی شتاب ــ  چهارشنبه،  2014 / 11 / 12   http://rezabishetab.blogfa.com‍

۱۳۹۳/۰۹/۰۵

ادعای تأیید نشده درباره شناسایی عوامل اسیدپاشی!؟

دو تن از اسید پاش های اصفهان 
وبسایتی بنام تارنمای دیدگاه روز، با انتشار دو عکس، مدعی شد که آنها از عوامل اجرائی اسیدپاشی زنجیره ای در اصفهان هستند. این وبسایت درباره هویت این دوعکس نوشت که یکی از آنها محمد طاهری ۲۸ ساله ساکن اصفهان و دیگری رضا برزگر ۴۰ ساله کارمند سپاه پاسداران اصفهان می باشد که توسط شاهدان عینی و تصاویر استخراج شده از چند دوربین مداربسته شناسایی شده اند. آنها از عوامل انصار حجتیه استان اصفهان و بسیج مسجد ابوالفضل خیابان فروغی اصفهان هستند.

پیش از این، انصار حزب الله و دفتر امام جمعه اصفهان هرگونه ارتباطی با اسید پاش ها را تکذیب کرده بودند.
پیک نت  پنج آذر نود و سه

مرخصی سه روزه مصطفی تاجزاده


مصطفی تاجزاده، معاون سیاسی وزارت کشور در کابینه محمد خاتمی و از شاخص ترین زندانیان کودتای انتخاباتی 88، در پی سه روز مرخصی، از زندان اوین بیرون آمد.


تاجزاده عضو شورای مرکزی جبهه مشارکت و همچنین سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی است و دلیل مرخصی وی، درمان در بیمارستان اعلام شده است. باید دید این مرخصی ادامه می یابد و او پس از 3 روز به زندان باز خواهد گشت. هنوز خبری درباره دیدار وی با چهره های شناخته شده اصلاح طلب منتشر نشده است.
پیک نت  پنج  آذر نود و سه

دین و آیین مندایی (جهان های روحانیون مندایی)؟

 خارج از خوزستان کمتر کسی از وجود اقلیت دینی مندایی در ایران آگاه است و مردم خوزستان نیز معمولا اطلاعات گنگ و مبهمی از آنها دارند. این گمنامی همراه با دلایل مذهبی و سیاسی دیگر باعث شده است که با وجود سابقه ی طولانی این دین آنها همچنان جزو اقلیت های دینی رسمی در نظام جمهوری اسلامی به حساب نیایند. در 13 و 14 ماه جاری میلادی کنفرانسی بین المللی تحت عنوان جهان های روحانیون مندایی با حمایت مرکز اسلام و جامعه و همینطور مرکز مطالعه ی دین دانشگاه لایدن برگزار گردید که هدف عمده ی آن حفظ‍‍ و ثبت سنت های آیینی و دینی اقلیت مندایی در ایران و عراق بود.


مندایی ها از ناشناخته ترین و قدیمی ترین اقلیت های دینی در خاورمیانه هستند که امروزه غالبن در جنوب عراق و خوزستان زندگی می کنند. تعداد آنها در ایران 25،000 هزار نفر و در عراق 60،000 تخمین زده شده است. گنزاروا، زبان کتاب دینی آنان، گویشی از زبان آرامی است که در دوران هخامنشی زبان اداری شاهنشاهی بود.
آزار و اذیت های مذهبی و اوضاع نابه سامان خاورمیانه در قرن حاضر منجر به مهاجرت گسترده ی ‍‍‍‍‍‍‍تعداد زیادی از پیروان این دین به کشور هایی همچون سوئد، هلند و استرالیا گردیده است. پیروان این دین قرن ها توسط همسایگان مسلمانشان با عنوان صُبّی شناخته شده اند و اصلی ترین وجه تشخیص آدابی شان مناسک مربوط به غسل و تقدیس آب است. آنان سلسله ی نسب خود را به حضرت آدم می رسانند و یحیی تعمید دهنده یکی از شخصیت های مورد احترام در میان آنهاست. این آیین از اوایل دوران مدرن مورد توجه اکثر مورخان، مسافران و ماموران سیاسی اروپایی بوده است و غالبن به عنوان یک فرقه ی مسیحی از آن یاد گردیده است.
در روز نخست پس از سخنرانی آغازین پرفسور آلبرت دیونگ ، اعضای تیم تحقیقاتی که وظیفه ی تحقیق و ثبت مناسک مندایی را برعهده دارند به تعریف پروژه ی تحقیقاتی و اهدافشان پرداختند. اعضای این تیم پرفسور دیونگ از دانشگاه لایدن، پرفسور کریستین الیسون از دانشگاه اکستر، مارتا مارسانو دانشجوی دکتری دانشگاه اکستر و ترمیدا یوحنا نشمی انسان شناس مندایی هستند که تا سال 2016 وظیفه ی ثبت مناسک و ایین های دینی منداییان سراسر جهان را بر عهده دارند.
در بخشی دیگر پژوهش های علمی توسط پژوهشگران تاریخ، فرهنگ و زبان مندایی ارایه شد. پرفسور دیونگ به انتقاد از روند موجود در میان متخصصان دین مندایی پرداخت که عموما تاریخ اولیه ی این را مورد توجه قرار می دهند. وی خواستار نگاه و توجه به دین مندایی به عنوان دینی زنده بود که متاثر از زمان است.
پرفسور گنزیورا بریخه نصورای سخنران دیگر این کنفرانس بود که خود از رهبران دینی مندایی و همچنین متخصص تاریخ این دین در دانشگاه های سیدنی و ماردین ترکیه است. نکته ی مورد تاکید وی اهمیت نگاره های باستان شناسی و نقاشی های موجود در کتاب های دینی مندایی ها بود که سابقه ی وجود این دین را به دوران قبل از مسیح مربوط می کرد.
خانم جرون جاکبسون باکلی که مطالعات مربوط یه دین مندایی وام دار ایشان و تحقیقات ارزشمندشان است سخنرانی خود را به نقش عمده و برجسته ی روحانی-دبیران مندایی در حفظ سنت های نوشتاری این دین در طی قرون متمادی اختصاص داد. به نظر ایشان انجامه هایی که این دسته از روحانیون بر نسخه های کپی شده ی خود می نوشتند دربردارنده ی اطلاعات سودمندی درباره دوره های از تاریخ مندایی ها است که کمتر به آن توجه شده است. از جمله ی این اطلاعات می توان به حفظ نسب نامه ی خانواده های مندایی در این نسخه ها اشاره کرد.
روز دوم این گردهمایی شامل میزگردی خصوصی میان اعضای شرکت کننده ی در مراسم بود که اختصاص به چگونگی انجام پروژه ی مقرر شده و سفر های تحقیقاتی به عراق و ایران داشت. پایان بخش این کنفرانس دو روزه دیدار این متخصصان با جامعه ی مندایی های هلند در لاهه بود که با صرف شام و برگزاری جلسه ی پرسش و پاسخ با پیروان این دین به پایان رسید.
پروژه ی حفظ آیین ها و سنت های منداییان ایران و عراق برنامه ی تحقیقی مشترک دانشگاه اکستر انگلستان و لایدن است که توسط بنیاد آرکادیا حمایت مالی گردیده. هدف این بنیاد حفظ فرهنگ ها و زبان های در خطر تهدید است.
آرش نصیر
http://www.radiozamaneh.com/188677

۱۳۹۳/۰۹/۰۴

یک اعدامی دیگر در راه؟ Deadman Walking

شعبه ۴۱ دیوان عالی کشور در اقدامی غیرمنتظره و عجولانه، حکم اعدام سهیل عربی از شهروندان فعال فیسبوک را که پیش از این در شعبه ۳۱ دادگاه کیفری استان تهران صادر شده بود تایید کرده است. این حکم روز یکشنبه این هفته به وکیل سهیل عربی ابلاغ شده است. شعبه ۵۴ دادگاه تجدیدنظر تهران نیز ظرف کمتر از یک ماه پس از ارجاع رای دادگاه بدوی مبنی بر سه سال حبس تعزیری، حکم اعدام سهیل عربی را تایید کرده بود.

دیوان عالی کشور ظرف مدتی کمتر از یک ماه این حکم کم سابقه را که به اتهام سب النبی صادر شده بود، تایید کرده است. حکم سه سال حبس تعزیری صادر شده برای سهیل عربی نیز تنها سه روز پس از محاکمه وی در شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب صادر شده بود.


اتهامات این زندانی سیاسی و عقیدتی در این پرونده تبلیغ علیه نظام و توهین به رهبری ذکر شده است. سهیل در بند ۳۵۰  اوین محبوس است، آذرماه سال ۹۲ توسط سپاه پاسداران بازداشت شده و در بند ۲ الف تحت فشار و شکنجه بوده است. سهیل عربی با توجه به حرفه اش که عکاسی بوده است، از فعالان فضای مجازی و شبکه های اجتماعی از جمله فیس بوک بوده که مطالبی را در نقد دولت قبل و بعضا با رویکرد طنز منتشر می کرده است. او از جمله قربانیان پروژه سال گذشته اطلاعات سپاه برای برخورد با شهروندان فعال در فیس بوک است. سهیل عربی و وکیلش با اعتراض به اتهام سب النبی، مکررا این اتهام را رد کرده اند. آنها همچنین به ماده ۲۶۳ قانون مجازات اسلامی در مورد اتهام سب النبی استناد می کنند که می گوید هرگاه متهم به سب، ادعا نماید که اظهارات وی از روی اکراه، غفلت، سهو یا در حالت مستی یا غضب یا سبق لسان یا بدون توجه به معانی کلمات و یا نقل قول از دیگری بوده است، ساب النبی محسوب نمی شود 
http://www.kaleme.com/1393/09/03/klm-203450

۱۳۹۳/۰۹/۰۳

تفسیرهایی ازحجاب!؟

۱. تفسیر رسمی از حجاب، تفسیری قابل مناقشه است. این تفسیر تنها تفسیر موجود نیست که بتوان آن‌را نظر قاطع اسلام خواند و بر آن پای فشرد. نه تنها مدرک و دلیل قاطعی برای اثبات این ادعا که «پوشاندن موی سر به شیوه‌ی گذشته در حجاز برای زنان در همه‌ی ازمنه و امکنه واجب است» وجود ندارد، بلکه بر اساس اجتهاد در اصول و مبانی رعایت عفاف و نجابت که از ارزشهای ثابت و دائمی اسلام است تلازمی با پوشش مو و سر و گردن زنان در همه‌ی شرائط و زمانی مکانی ندارد.
۲. اگر حتی برخی فقها از ادله‌ی موجود به این نتیجه برسند که پوشاندن مو و سر و گردن بلکه تمام بدن به گونه ای که آنان توصیف می‌کنند بر زنان واجب است، عقیده‌ی آنان فقط برای مقلدان خودشان حجیت دارد، و شرعا مجاز نیستند دیگران را به رعایت رأی فقهی خود ملزم سازند.
۳. اگر حتی در باره‌ی حدود حجاب مناقشه‌ای نبود، و در این زمینه اتفاق نظر بود، باز تحمیل آن بر زنان توسط حکومت با استفاده از زور به‌طور جدی مردود است، چرا که اولا: هیچ دلیل شرعی برای اجبار و تحمیل حجاب وجود ندارد وهیچ مدرکی گویای آن نیست که در زمان پیامبر و پس از آن پوششی خاص بر زنان تحمیل شده باشد. ثانیا: حجاب اجباری ناقض اختیار و آزادی زنان حتی درارتباط با ابتدائی ترین مسائل مربوط به آنان مثل لباس و پوشش است. ثالثا: به گواهی تجربه‌ی سی و پنج ساله ، مفاسد فراوانی بر تحمیل حجاب مترتب بوده است. مفاسدی همچون به خطر انداختن امنیت و احترام زنان ، توهین و تحقیر آنان، افزایش تنش میان حاکمیت و ملت ، سلب اعتماد مردم از حاکمیت، هزینه های مالی و حتی جانی مترتب بر این موضوع، مشوه نمودن چهره اسلام به عنوان دینی که با زن ضدیت دارد نزد مردم ایران و جهانیان.
۴. امر به معروف و نهی از منکر یک دستور عقلی و اخلاقی است که بر اساس آن صالحان و مومنان می توانند برای اصلاح جامعه و افراد با استفاده از روش های اخلاقی، مسالمت‌آمیز و پسندیده یکدیگر را از منکر نهی و به معروف دعوت کنند. منکر و معروف دارای مفهوم نسبی و عرفی می باشند و تعریف و تعیین مصداق آنها بر عهده گروهی خاص و یا حاکمیت واگذار نشده است. تشکیل نهاد حکومتی برای امر به معروف و نهی از منکر این سنت پسندیده را تخریب نموده، بلکه باید گفت این سنت حسنه را به یک پدیده ترس آور در جامعه تبدیل و نتیجه آنرا معکوس نموده است. امر به معروفی که از کتاب و سنت و سیره‌ی اهل بیت، به خصوص نهضت امام حسین(ع) فهمیده می شود، عمدتا از ناحیه‌ی ملت به حاکمیت، در ارتباط با سوء استفاده از قدرت و انحراف از تعهدات در قبال مردم است ، در حالی که حاکمیت با مسخ این فریضه‌ی بزرگ اسلامی، آنرا به حربه‌ای علیه مردم و حقوق فردی آنان تبدیل کرده است.
۵. ارزیابی عملکرد منفی گذشته اقتضا می‌کند که مجلس و نهادهای مرتبط به تجدیدنظر در باره تشکیلات امر به معروف و نهی از منکر و چگونگی برخورد با موضوع پوشش زنان بپردازند و به نظرات کارشناسان مستقل در این ارتباط گوش فرادهند وبا پرهیز از حکومتی کردن این فریضه‌ی مترقی و عدم وضع قوانین جدید و با عبرت از روش های غلط گذشته مانع وخامت بیشتر اوضاع شوند.
۶. عدم اراده‌ی جدی برای برخورد با قانون‌شکنان وبرهم زنندگان نظم اجتماعی موجب شکل گیری گروه های افراطی سازمان یافته شده که از حاشیه امن مراکزقدرت برخوردارند می‌گردد. ما نسبت به این موضوع اکیدا هشدار می‌دهیم. ادامه‌ی حمایت بخشهائی از دستگاه حاکمه از این گروه‌ها جز دامن زدن به ناامنی و هرج و مرج حاصلی ندارد و هیچ‌گاه به تامین هدف تقویت شعائر دینی کمک نمی‌کند. از نهادهای مربوطه اعم از نیروی انتظامی، وزارت اطلاعات، دستگاه قضائی و نیز دولت انتظار می‌رود که در اسرع وقت در جهت شناسائی ومعرفی و مجازات عوامل اسید پاشی و کسانی که بستر این جنایت فجیع را فراهم کرده یا مجوز آن را صادر کرده اند، تلاش کنند.
۷. اسیدپاشی به صورت زنان و دختران بیگناه از مصادیق بارز محاربه و به خطر انداختن امنیت عمومی با سلاح است. مسامحه در یافتن عوامل این جنایت وحشیانه یا مجازات عاملان و آمران آن معنایی جزحمایت پنهان بخشهایی از حاکمیت با چنین روشهای سبعانه‌ای ندارد. روحانیون و دولت‌مردان ساده اندیشی که از تربیونهای عمومی از قبیل نماز جمعه، مساجد و صدا و سیمای حکومتی با زبان تهدید و تخویف و خشونت سخن می گویند اینک محصول کِشته‌ی خود را درو کنند!
۸. درارتباط با موضوع ساده حجاب، توجه مسئولان را، که حتما به کشورهای اسلامی سفر کرده اند، به وضعیت حجاب در این کشورها جلب می کنیم. کشورهائی مانند: اندونزی، ترکیه، امارات متحده عربی، مالزی، مراکش، اردن و… . در این کشورها که سالانه پذیرای میلیون ها توریست هستند، پوشش آزاد است و سرمایه های فراوانی را برای حل معضلات اقتصادی خود جذب می کنند. مقایسه وضعیت این کشورها درارتباط با بیکاری، فقر، اعتیاد، فحشا و حتی پوشش با کشور خودمان مشخص می سازد که وضعیت آنان به مراتب از ما بهتر است و آزادی پوشش نه تنها در این کشورها موجب فساد نشده، بلکه با جلب توریست و سرمایه توانسته اند در جهت حل مشکلات اقتصادی، بیکاری ، فقر و مسکن، که موجب کاهش فساد و اعتیاد می گردد، گام های موثری بردارند.
۹. مسائل فرهنگی ازجمله امر به‌معروف و نهی از منکر، عفاف، نجابت، و حجاب موضوعاتی هستند که مردم و نهادهای مردمی مستقل از حاکمیت باید متولی آن باشند. اگر حاکمیت از دخالت در این موضوعات دست برداشته وآن را به نهادها وتشکل های مردمی واگذار نماید ، نه تنها بار سنگین و پرهزینه ای را از دوش خود برمی دارد، بلکه بدین ترتیب کمک می کند که این موضوع از روند غیر عادی کنونی به روند عادی باز گردد.

۴ آبان ۱۳۹۳  عبدالعلی بازرگان، محسن کدیور، صدیقه وسمقی، حسن یوسفی اشکوری
http://melimazhabi.com/?p=68860

۱۳۹۳/۰۹/۰۲

طنزی بر افاضات جواد لاریجانی!؟

جواد لاریجانی گفته آیا ما ملت باید وقتی خوشحالیم همچون الاغ جفتک بیاندازیم؟
http://sahamnews.org/1393/08/269877/
http://www.mashreghnews.ir/fa/news/208525/

ـ قربان! عجله  روا مباشد. شش ماه دیگر فرصت بباید، که اکسیر آماده گردد.
اما کیمیاگر اجنبی، از آنچه در دل پادشاه پیر می گذشت آگه نبود و آنچه می اندیشید،  کیسه های زر بود  و بس که بهر تهیه اکسیر جوانی، از سوی پادشاه نصیب وی می شد. پادشاه پیر چاره ای جز انتظار نمی یافت.
از رفتن کیمیاگر دیری نگذشته بود که نگهبان دربار خبر داد، سر دسته قراولان اجازه دخول می خواهد. پادشاه به فکر فرو رفت، در این نیمه های شب چه امر خطیری هست که سر دسته قراولان را به دربار آورده است. زود اجازه دخول داد.
سر قراول به پای تخت شاهی رسید و پس از کرنش و دست بوسی شاه اعظم، سراسیمه لب به سخن گشود.
ـ خداوند عالم به سلامت باشند. بسی خبرهای ناگواری دارم از چهار گوشه مرز و بوم.
پادشاه از اوضاع نابسامان سرقراول نگران و آشفته گشت و گفت.
ـ ای حافظ نظم بلاد و قصبات! بگو چه امر گرانی تو را اینگونه به خدمت ما کشانده است.
ـ قربان قبله عالم ، جمله رعایا و نوکران ،خاک پای آن مقام والا، از پیر و کودک و برنا گرفته تا کور و کچل، همه در کوی و برزن، سر لیل و نهار ، چون الاغ به هوا می پرند و جفتک می اندازند.
پادشاه دستی بر ریش و سبیل خویش کشید.
ـ چرا به زندان نمی افکنید و به غل و زنجیرشان نمی کشید؟
ـ قبله عالم. کم نیستند جفتک پرانان. عده ای را به زنجیر کشیدیم ولیک ، در زندان هم  جفتک می اندازند.
این بار پادشاه را نیز، واهمه فرا گرفت و همانا اهالی دیوان را به  نزد خویش  فرا خواند.
همهمه ای عظیم سرای شاهی را فراگرفته بود. وزیر اعظم لب به سخن گشود.
ـ خاک پای قبله عالم شوم. همه روزه کاسه ماست به دست سراسر بلاد ترک و عرب و عجم در جهان را می گردم،  ماست می مالم به چشم  جهانیان، که کس نبیند  آنچه  را  که در کشور می گذرد. اما این جفتک پرانی های دامن گیر را با هیچ کاسه ماستی  نمی توان پوشاند. چاره ای  باید اندیشید. اگر خبر به بلاد غرب رسد، رسوای دو جهان می شویم.
پادشاه تسبیح به دست و دعا به لب بر تخت شاهی به فکر فرو رفت.
ـ فدای قبله عالم شوم. آخر من به شما گفته بودم، این همه لطف وناز بر این خلق جایز نباشد. اینان از وفور نعمتی که از قبل آن سرور والا مقام ارزانی شان شده است، این گونه از فرط خوشحالی همچون الاغ جفتک می پرانند.
پادشاه غرید.
ـ سخن گزاف مگو ای کاتب. اگر این گفته حقیقت داشت. پس چرا این مردم که سی و شش سال از مرحمت  نزول ما بر تخت پادشاهی، در ناز و نعمت به سر می برند، تا به حال جفتک  نیانداختند و حالا به یکباره خوشحالی یادشان آمده است؟
پادشاه و اهل دیوان همه آشفته حال در جستجوی راه علاج سر در گریبان نشسته بودند. کیمیاگر اذن سخن طلبید.
ـ ای یار دیرین ما. ای اهل علم و فن. ای کیمیاگر نامی سرزمین والای تزار. ای صاحب کیمیا خانه بوشهر ما. لب به سخن گشا که چاره ما هر زمان تو بودی و بس.
ـ پادشاها! چراغ این کیمیاخانه که شب و روز از بهر اکسیر جوانی روشن است، بر همه جای این مرز و بوم  نور افکنده، در هر جنبنده  شادی فزاید و بهر وی جفتک بیاورد.
به ناگه همگان را سکوتی ژرف  فرا گرفت.
ـ ای کیمیاگر تو خود نیک میدانی که ما را خیال بستن کیمیاخانه  نباشد. عاقبتی نیست مر مرا، گر به دستان توانای تو اکسیر جوانی حاصل نشود. چاره ای بیندیش و ما را زین فلاکت برهان.
کیمیاگر دستانش را بر هم مالید و چنین گفت.
ـ پادشاه عالم! چاره ای هست اگر کیسه زر دو چندان شود.
پادشاه رو به کیمیاگر کرد.
ـ تو را باکی از زر مباشد ای کیمیاگر. تو این گره بگشا که ما تو را پاداشی عظیم می دهیم. ماست بند خانه ای باید ساخت به نزدیک کیمیا خانه، که وزیر را از ماست کفایت کند. هم به جهت مالیدن و مالاندن به چشمان اهل بلاد غرب و  ندیدن بلاد غرب مر جفتک پرانی های رعایا ی ما را.
پادشاه چون این سخن شنید خوشحال و خنده به لب شد و همه اهل دیوان انگشت به دهان، هوش و ذکاوت کیمیاگر را احسنت گفتند.
http://www.iranglobal.info/node/40436