۱۳۹۳/۰۶/۰۹

گورستان خاوران

پس از سالها!!
سالگرد قتل عام شصت و هفت بدون مزاحمت در خاوران تهران برگزار گردید!؟
برای نخستین بار، پس از سالها، سالگرد قربانیان قتل عام سیاسی سال شصت و هفت روز جمعه گذشته هفتم شهریور نود و سه در گلزار خاوران کیلومتر سیزده جاده قدیم خراسان دور از هرگونه تنش، مزاحمت های امنیتی، حضور لباس شخصی ها و در آرامش برگزار شد.


مراسم از ساعت هفت و نیم تا یازده صبح ادامه داشت. شمار زیادی خانواده های در خاک خفتگان خاوران درمحل حاضرشدند و خاک عزیزان خود را گلباران کردند.
در سالهای گذشته علاوه بر همه مزاحمت ها و ممنوعیت های امنیتی، گل هائی را که خانواده ها همراه داشتند می گرفتند و اغلب آنها را لگد کوب می کردند اما امسال چنین مزاحمتی ایجاد نشد. در مراسم امسال، برخلاف سالهای گذشته شمار زیادی از پدران و برداران قربانیان همراه مادران، همسران و خواهران قربانیان شرکت کرده بودند.
سرود خاوران بصورت جمعی و با صدای آرام خوانده شد و سپس جمعیت خاوران را ترک کرد. سرود خاوران هرسال خوانده خواهد شد، تا این میعادگاه در حافظه ی جمعی بماند و تاريخ شود. مهم نیست چند سال تا برقراری عدالت برای کشته شدگانمان طول خواهد کشيد، خورشید حقیقت در خاوران بايد طلوع کند تا اعدام ناپدید شدن را در ايران به هرگز سپرد. تا سوگ پايان يابد.

متن سرود:
می‌گذرد در شب آئینهٔ رود خفته هزاران گل در سینهٔ رود گُلبُـن لبخنــد فــردائــی مــوج سـر زده از اشک سیمینهٔ رود فَرازِ رود نغمه خوان شکفته باغ کهکشان مـی ســوزد شــب در ایــن میــان رود و سرودش اوج و فرودش مـی رود تا دریـای دور بـــــاغ آئینـــــه دارد در سینــه مـی رود تا ژرفای دور
موجی در موجی می‌بندد بر افسون شب می‌خندد با آبی‌ها می‌پیوندد.
فـردا رود افشـان ابـریشـم در دریـا مـی خوابــد خورشید از باغ خاور می‌روید بر دریا می‌تابد.
موجی در موجی می‌بندد بر افسون شب می‌خندد با آبی‌ها می‌پیوندد.
فـردا رود طغیـان شــورافکـن در دریـا مـی خـوابــد خورشید از شرق سوزان می‌روید بر دریا می‌تابد.
موجی در موجی می‌بندد بر افسون شب می‌خندد با آبی‌ها می‌پیوندد.

۱۳۹۳/۰۶/۰۸

دختران کولی، مرضیه احمدی اسکویی


دختران کولی 1351
آتشگاه اهواز که این همه مشهور است و مسافرین اهواز قبل از هر چیزی به هم دیگر آن جا را سفارش می کنند، جائی است که سال هاست ثروت خلق ما در آن جا دود می شود و هوا را آلوده می سازد.  لوله های گاز را می گویم که گاز نفت را در چند متری ی زمین شعله ور می کند ...  به هر حال قصدم پرداختن به آن ها نیست، چون خودشان به حد کافی گویا هستند.  اما در چند کیلومتری ی آن جا سه چهره ی کریه از فقر انسانی دیده می شود: کولیها، کپرنشین ها، حلبی آبادی ها.  زندگی ی کولی ها دارای شکل پست تری نیز هست.  کولی آباد در واقع یک عشرت گاه است و برای مسافرینی که از شهرستان ها می آیند حکم غرفه ای از موزه ی مردم شناسی را دارد.  غرفه ای که در آن گروهی از انسان ها برای گذراندن زندگی ی خود عواطف و احساس های خود را به سودا گذاشته اند.
 صبح است که به کولی آباد می رویم. آبادی، گوئی در خواب است.  از رفت و آمد خبری نیست.  ساعت ده صبح است.  حدس می زنیم که روز کولی آباد شب ها باشد و با دمیدن آفتاب، شبش آغاز می شود و چنین است چون آن ها تا صبح برای شب زنده داران خوش گذران شادی می آفرینند و روز ها می خوابند تا باز شب از نو شروع کنند.  از جلو چندین خانه می گذریم.  جلو یکی از آن ها جمعی را می بینیمکه گرد منقل بزرگی نشسته اند و چائی می خورند.  قیافه ها همه تکیده و ملول و خسته، جوانی های زود شکسته ...  باید هم چنین باشد.  مرد های شکم گنده و گردن کلفت که لباده ای پوشیده اند ( دشداشه که یک کیسه ی گشاد بلند است با دو آستین ) البته آن ها که جوان ترند، پیرها به لنگه کفشی دور انداخته شده از خانه ی یک فقیر می مانند.  آن سوتر به چند دختر خردسال می رسیم، نُه تا دوازده ساله، آن ها گیسوان بلند خود را حنا بسته اند و به دخترکان دیگر در حنا بستن موهایشان کمک می کنند.  رنگ سرخ زننده ی ماتیکی که شب پیش به لبشان مالیده اند، روی لب هایشان ماسیده است، پیراهن زری و برقی ی چروکیده شان را که شب هم با آن خوابیده اند هنوز به تن دارند و جوراب های قرمز رنگ شان را که روی شلوار پوشیده اند نیز به پا دارند.
دلم به درد می آید، آیا این کودکان از همین سن و سال ...؟ رفیق همراهمان دردی را که در چهره ی من مچاله شده است، می بیند و توضیح می دهد که: می دونی این جا عشرت گاه به این معنی نیست که روابط جنسی هم وجود داشته باشد، روابطی وجود دارد اما فقط تا کمر...
این توضیح درد مرا تسکین نمی دهد.  به هر رو، این کودکان، این شکوفه های پلاسیده زیر دست های هرزه... زیر دست هائی که اگر نیم نگاهی چپ به فرزندان، خواهران یا زنانشان انداخته شود خود را پاره می کنند.  نفرین بی شمار بر جامعه ی طبقاتی! همه چیز تا هنگامی در آن محترم است که انگ " مال من" بر آن خورده باشد و هر گونه بی حرمتی ی دیگر آزاد است. زیباترین، پرهوش ترین و سالم ترین کودکان، چه بسا در این جا در گندنای فقر و ستم می پلاسند و نابود می شوند.  اما برای نگهداری ی کودکی ناقص الخلقه، دیوانه،علیل، میلیون ها تومان خرج میشود و برای معالجه اش زحمت ها کشیده می شود، چرا که او کودک " من" است ولی این دخترک که سرخی ی چندش آور ماتیک، روی غنچه ی نرم لب هایش ماسیده، هیچ مهم نیست اگر زیر انگشتانی هرزه، ذره ذره نشاط و سلامتی اش را به بهای اندک از دست بدهد.  چرا که آن که به او می گویند " کودک من" خود زندگی اش را در این راه نابود کرده است و این کودک خود محصول همان لحظات درد بار زندگی و جوانی ی به سودا گذاشته شده است.
با این که این موقع روز وقت کار نیست ولی ما سر و وضع تمیزی داریم.  شهری های هالوئی هستیم که می شود تیغ مان زد و چه بهتر از این! ما هم در دل می اندیشیم، با این قیافه ی گول زنکی می تونیم بریم و لحظاتی با اون ها بنشینیم و از زندگی یشان سر در بیاوریم و چه بهتر از این!
وقتی جلوی یکی از خانه ها می رسیم به دعوت یکی از آن ها پاسخ مثبت می دهیم و همه وارد اتاق دنگالی می شویم و یکسر به به سمت بالای اتاق می رویم و می نشینیم.  تشک های ابری ی بزرگی پشت مان گذاشته می شود، تشکر می کنیم.  برای آن ها این نوع برخورد ما شگفت انگیز است.  ما به خاطر پولی که به آن ها خواهیم داد باید خیلی پر توقع باشیم ولی نیستیم و آن ها تعجب می کنند.  ما چندین دختر هستیم با این همه به ما توجه کمتری می شود، تنها کسی که همه ی نگاه ها به سوی اوست، مردی است که همراه ماست.  ما همگی احساس می کنیم که او از موقعیت خود سخت ناراحت است ولی هیچ کاری از دستش ساخته نیست.
اتاق چهار دیواری ی نسبتأ بزرگی است و از وسط، به سه تیر چوبی جدا می شود.  آن سوی تیرها زیرانداز هم ندارد.  چند پیرزن سر منقل نشسته اند و چندین کودک مفنگی و خاک آلوده و ژنده پوش کنارشان.  سه چهار مرد جوان با همان سر و وضعی که قبلأ گفتیم و دو سه پیر مرد و چند پسرک.  سازها یشان از قوطی ی خالی ی روغن موتور الوند درست شده، با چند سیمی که به آن بسته اند و شکمش را دریده اند- به عنوان کاسه- ضربی کوچک هم دارند که کاسه اش با مهارت به دست خودشان تراشیده شده و قطر دهنه اش بیست و پنج یا سی سانتی متر بیشتر نیست. همین سازها ارکسترشان را تشکیل می دهد، تنها زن جوان آن جا بیست و چند ساله است، رنگ پریده و لاغر، اما بسیار زبرو زرنگ با موهای وز کرده و چشمان از کاسه بیرون زده، به محض رسیدن ما پشت پرده پیراهن زرق و برقی ی پرچینش را می پوشد و به اتاق وارد می شود و یکسر به سوی رفیق پسر می آید و پیش او می نشیند.
من به موسیقی و رقص دست نخورده ی قومی و محلی علاقه ی فراوانی دارم، اصالت آن درد و رنج آن ها را در کنار پر صفا ترین و زیبا ترین جلوه های طبیعت یادآور می شود.  موسیقی و رقص کولی ها را شنیدن و دیدن آرزوی دیرینه ی من است و بس که ترانه های مزخرف، مضمون های تهوع آور شنیده ام با موسیقی قاطی پاتی ی عربی، هندی و فارسی، اینک فکر می کنم با این همه ملال، آرزوی دیرینه ای برایم بر آورده خواهد شد.
پسرکی یازده دوازده ساله با سر و روی خاک آلود و مدت ها رنگ شستشو ندیده از در وارد می شود، از دهانه ی جیب گشاد شلوارش نصفه ی یک شیشه عرق بیرون آمده است و با ریتم راه رفتنش تکان تکان می خورد.  در گوشه ی لبش سیگار وینیستون دود می کند، ضرب کوچکی نیز از همان ها که گفتم زیر بغل دارد.  یکراست در صف اعضای ارکستر جای می گیرد.
من بسیار شگفت زده ام ولی بمن توضیح می دهند: خودش پول در میاره، خودش هم خرج می کنه...
- هیچ کس مانعش نمیشه، پدر و مادر یا کس و کارش؟
- نه پدر و مادر چه کار دارن، وقتی بچه تونست پول در بیاره در کارهاش آزاده و کسی با او کار نداره.  می بینی که او خوب ضرب می زنه و پول در میاره . . .
زن جوان از جا برمی خیزد، مردهائی که دائی و پسرعمو و برادر او محسوب می شوند و همه لباده ی گشادی پوشیده اند با غرور به او نگاه می کنند.  صدای زن جوان به خاطر این که شب پیش مشتری ی زیاد داشته، گرفته.  به زودی می فهمم که تصور من در مورد رقص و آواز آن ها ذهنی بوده.  هیچ به خود نمی گفتم که آن کولی هائی که تو تصورش میکنی یک لحظه جائی بند نمی شدند.  طبیعت با گشاده دستی آن ها را پناه می داد، الهام شان از طبیعت بود و رقص و آواز همراه و هم پای آنان در راه پیمائی ها و کارها و زحمت های شان بود.  اما این کولی ها زاییده های جامعه ی سرمایه داری ی وابسته هستند.  این ها رقص و آوازشان به خاطر پولی است که بتوانند با آن زندگی ی شان را بگذرانند.  در میان این همه لجن سرمایه داری ی وابسته تو انتظار داری، آن ها پاک و دست نخورده باقی مانده باشند، آخر این چه انتظار ابلهانه ای است؟  به هر حال من قبلأ این حساب ها را نکرده بودم از این جهت دست بساز که زدند، ماتم برد. مقدمه ی یکی از ترانه های  آغاسی را می زنند و دخترک شروع می کند به جنباندن ماهرانه ی هر جایش که رسید.  نه نظمی، نه  ریتمی و نه هیچی...  آهنگ عوض می شود اما رقص همان است که بود.  از او خیلی زود تشکر می کنیم اما آوازی هم برای مان می خواند، یکی از همان آواز های مبتذلی است که بارها در کوچه و بازار از بلندگوها و گرام ها شنیده ام.  از او باز هم تشکر می کنیم و می خواهیم که بنشیند.  آن گاه سر صحبت را از هر در می گشاییم، در حالی که پیرزن ها آن طرف اتاق هنوز دارند دختر بچه های کون پتی و تازه پا گرفته را می رقصانند و آهنگ اش را هم از دهان بی دندان خود در می آورند.
هر دختری که در خانواده ی کولی ها به دنیا می آید همه به شادی می نشینند.  در ایران من نخستین جائی است که به این مسأله برمی خورم که برای تولد دختری این همه اشتیاق وجود دارد.  دلیل این امر پیداست.  او منبع درآمد خانواده ی خود خواهد بود اگر صدای خوبی هم داشته باشد دیگر موهبتی بی همتا به شمار میرود.  دختری که برای مان رقصیده، بیست وهفت تا سی ساله به نظر می رسد.  او شوهر نکرده بود.  در کولی آباد خانواده شکل گسترده دارد و ازدواج معمولأ درون فامیلی است و همه ی بستگان نزدیک توی یک خانه به سر می برند، دختری که بیرون از فامیل شوهر کند درآمدش باز هم متعلق به خانواده ی پدرش می باشد.  هم از این رو وقتی در فامیل شوهر مناسب با سن آن ها وجود نداشته باشد کمتر کسی مایل خواهد بود کا آن ها را به زنی بگیرد چون عملأ این کار برای شوهر هیچ عایدی نخواهد داشت مگر اینکه راضی شود به خانواده ی عروس بپیوندد و دراین در صورتی است که خودش نیز هنری داشته باشد.  چیز زیادی برای گفتن نیست، صحنه هائی که پیش می آیند نمی شود با کلمات تصویرشان کرد فقط باید آن ها را دید یا دست کم من نمی توانم آن ها را تصویر کنم.  آخر من درمانده گی ی زنانی را که جوانی و طنازی ی خود را از دست داده اند و جوانتر ها جای شان را گرفته اند و حسرت و درد ماسیده در لا به لای چروک چهره های پلاسیده ی آن ها را چه گونه می توانم تصویر کنم؟
از آن جا دور می شویم و در چند ده متری ی آخرین کلبه به کپرنشین ها می رسیم.  خانه ها چهار دیواری یا دایره ای هستند.  سقف شان یا پوشیده از کهنه پاره و خنزر و پنزری است که بر روی هم سوار کرده اند یا از گل پوشیده شده اند، دیوارهاهم یک تیغه ی باریک از گل و خشت است.  شب پیش باران آمده و چون زمین پوشیده از خاک رس است، آب در آن نفوذ نکرده و هر قطره ای بر زمین افتاده روی قطرات دیگر انباشته شده است و اینک خانه ها درون آب قرار دارند.  آب کف اتاق ها را پوشانده، از این رو وسائل از کهنه پاره و لحاف و گلیم کهنه ای هم اگر دارند خیس شده و اینک برای خشک شدن جلوی آفتاب پهن شده اند.
همه با محبت تمام از ما استقبال می کنند و هر یک اصرار دارند به کلبه ی آنان برویم.  سرانجام دعوت یکی را می پذیریم.  گلیم نمی که مال همسایه ی دیگری است برای مان می آورند و کف خیس اتاق پهن می کنند.  همگی روی آن می نشینیم.  پیرمرد مفلوکی که چشم هایش آخرین روز های بینائی ی شان را می گذرانند با ماست.  زن ها کم کم از هر گوشه به دیدار ما می شتابند.  با چه محبت و صفای دلپذیر و فراموش نشدنی...
لحظاتی که از صحبت کردن مان می گذرد، زنی با یک سینی وارد می شود.  سینی جایزه ی " چای گلستان" است و درون آن سه لیوان رنگارنگ قرار دارد که هر یک جایزه ی برف و تاید و یا چیز دیگری از این قبیل هستند.  آن ها را با آب گل آلودی پر کرده است.  از ما پوزش می خواهد که تمام خانه ها را گشته و جز این سه لیوان چیزی پیدا نکرده و نتوانسته برای تک تک ما- که بیش بیش از هفت نفریم – یک لیوان آب بیاورد.  ما دلمان گرفته و همه غمگین هستیم.
این همه محبت بی ریا و این شرمنده گی ی حزن انگیز همه مان را در خود غرق کرده است.  آبی که آن ها می خورند از راهی دور در درون تنگ های سفالی حمل می شود و گل آلود و بدطعم است اما این بهترین چیزی است که می توانند به وسیله ی آن از ما پذیرائی کنند.  این ها کپرنشینان شهر اهواز بودند که از شهر بیرون شان کرده اند تا زیبائی ی شهر حفظ شود و به علاوه فقر به چشم نخورد.  به آن ها گفته اند به زودی برای تان خانه خواهیم ساخت و یک روز به آن ها اعلام می کنند که مهلت شان سر آمده است و امروز کپرهای شان ویران خواهد شد.  آن ها با دل تنگی و ملال کپرهای نیمه ویرانی را که به آن خو گرفته اند ترک می کنند.  در برابر نگاه حسرت زده ی آنان کسی که عینک گنده ای به چشم زده و پشت ماشین بزرگی نشسته می آید و تمام کپرها را با ماشین بزرگش می بلعد.  همه ی این کار یک ساعت هم طول نمی کشد و آن ها همه با بقچه های بسته ی وسایل خود دسته جمعی راه می افتند.  با ماشین به آن گنده گی چه می توانند بکنند؟ راننده را نفرین می کنند که بی تفاوت به کار خود مشغول است و به شهرداری دشنام می گویند که به آن ها آگهی داده تا کپرها را تخلیه کنند.  ولی نفرین های شان در میان غرش موتور و چرخ های ماشین و گرد و خاک کپرهای ویران شان گم می شود.  در دشتی بیرون از اهواز مدتی هم چنان بی پناهگاه به سر می برند.  اما آفتاب و باران جان شان را به لب می آورد.  آن ها هر شب که می خوابند ایمان دارند که فردا شهرداری برای شان خانه خواهد ساخت.  مردها صبح که به دنبال کار به شهر می روند شب امیدوارند که مژده ی دریافت خانه را خواهند شنید، اما هنگامی که در می یابند هنوز از خانه خبری نیست خستگی در تن شان ته نشین می شود.  ناگزیر چهاردیواری بسیار موقتی بالا می آورند گرچه از زحمتی که می کشند ناراضی هستند و با خود فکر می کنند آخر برای دو سه روز که کسی این همه زحمت نمی کشد...  فوقش یک ماه دیگر خانه خواهیم داشت.  اما اینک نزدیک به دو سال است که درون همان خانه های موقتی به سر می برند.  باران می بارد، آب کف اتاق را فرو می پوشاند و چندین وجب بالا می آید.  دیوارها نازکند و تابستان ها زیر تابش بی امان خورشید هوای داخل اتاق چون جهنمی سوزان است.
امید به صورت شبهی گنگ ومبهم در دلشان هنوز زنده است.  امید این که روزی در خانه های ساخته شده زندگی می کنند.  آخر هیچ کس در ازای خراب کردن کپرهای شان دیناری به آن ها نپرداخته است.  این که نمی شود پناهگاه کسی را از دستش بگیرند، بی این که ذره ای در غم آنان بوده باشند، ولی اینک چنین شده. " شهرداری" آن ها را از کپرهای شان بیرون نموده. " شهرداری" به آن ها بدقولی کرده است. شهرداری کیست یا چیست؟ یک موجود خیالی و بسیار قدرتمند که قادر است کپرها را ویران کند و آن ماشین گنده هم یکی از نوکران زیردست شهرداری است.  به هر رو نیروئی است که تصور مبارزه با آن را هم نمی شود کرد.
راه افتادیم، سر راهمان لانه های تنگ انسانی را می دیدیم.  پیرمردها یا پیرزنی که کاری نداشت مچاله، خاک آلوده و درماندهو مریض مثل موجودی رها شده و وامانده می دیدی که درون لانه می لولد چهار دست و پا روی خاک راه می رود، سراپایش خاکستر و دوده آلوده، از خود می پرسیدی او چه گونه زنده است؟...  رفیقی که همراه مان بود و از دیدن این صحنه ها به شدت منقلب شده بود می گفت: مشکل می توان تصورش را کرد که یک بار توی این دنیا مهلت زندگی داشته باشی و آن هم به این شکل بگذرد و اسم آن را باز هم زندگی بگذاری!
به حلبی آباد می آئیم، مصالح جائی را که اتاق شان نامیده می شود حلبی های به دور ریخته ی روغن نباتی و بیشتر از همه تایر و کاپوت و گلگیر و سپر زنگ زده و بی مصرف ماشین هاست.  گویا قبل از سکونت آنان این قسمت از دشت، زباله دانی ی این اشیاء بوده است.  و آن ها از خدا خواسته از هر چه که به دست شان آمده برای درست کردن پناهگاهی استفاده کرده اند.  مجسم می کنیم که در تابستان اهواز زیر تابش خورشید در این لانه های فلزی چه گونه می شود تاب آورد و به یاد می آوریم که معلوم است چه گونه...  بیهوده نیست که در تابستان هر روز در روزنامه، خبر مرگ کسانی را می خوانی که از شدت گرما مرده اند.
همه مان ملول و دل تنگیم.  نمی شود در برابر این همه تیره روزی بی تفاوت ماند.  راه مان را بر می گردانیم، آخر برویم آن جا چه بکنیم.  از این که فکر کنند به تماشای شان آمده ایم دلمان می گیرد.  در کولی آباد و آواره گان کپرنشین می شد وضع مان را توجیه کنیم چون راه آتش گاه از آن جاست، اما در حلبی آباد که دور افتاده است، چنین توجیهی وجود ندارد.  کسی توضیح نمی خواهد که چرا آن جا نمی رویم.  برای همه مان دلیل اش روشن است.  از این رو به دیدار حلبی آباد از چندمتری ی آن جا اکتفاء می کنیم.  خانه های نوساخته به ردیف پشت لانه های حلبی آباد صف کشیده اند.  آن ها را به نام کپرنشین ها ساخته اند ولی به کارمندان فروخته اند.  کپرنشین ها و ساکنین حلبی آباد فقط تماشا می کنند و حسرت می خورند، همین!
http://www.iranglobal.info/node/37978

عقب نشینی حکومت برابر خانواده های کشته شدگان خاوران!؟

پس از نزديک به هفت سال، امروز توانستيم با خيالی راحت تر در مراسم يادبود زندانيان سياسی اعدام شده در تابستان ۶۷، در خاوران گرد هم آييم. هرچند تعداد خانواده ها نسبت به سال هايی که مراسم دسته جمعی برگزار می کرديم، بسيار کمتر بود، ولی مهم اين است که بالاخره توانستيم دور هم جمع شويم، عکس های کشته شدگان را کنار هم بگذاريم و مراسمی گروهی برگزار کنيم.



اين موفقيت هرچند بسيار اندک و حتا دردناک است، ولی از اين جهت که نتيجه مقاومت و پايداری مادران و خانواده های خاوران در بدترين شرايط است، شيرين بود. واقعيت اين است که ما زير چتر حکومتی زندگی می کنيم که جز زور و تهديد و ستم بر مردم، روش ديگری را بر نمی تابد و در چنين شرايطی، به دست آوردن حداقل حقوق انسانی بسيار سخت و طاقت فرساست.
اين مهم است که در بدترين شرايط نااميد نشديم، رفتيم، ايستاديم و مقاومت کرديم، هرچند ما را بسيار آزردند و تحقير و تهديدمان کردند و شرايطی جان فرسا برای ما ايجاد کردند، ولی با تمام اين فشارها خاوران را تنها نگذاشتيم و به هر شکلی که بود، در تمام طول سال در خاوران حضور يافتيم. کاش ديگر خانواده ها نيز پس از حمله پليس به مراسم خانواده ها در سال های پيشين خود را کنار نمی کشيدند و هم چنان می آمدند، البته حالا هم خيلی دير نشده است. هرچند ممکن است استخوان های عزيزان مان را در دی ماه سال ۷۸ ربوده باشند، ولی مهم اين است که اين سند جنايت را حفظ کرديم و هم چنان برای روشن شدن حقايق ايستاده ايم. ما هنوز در ابتدای راه هستيم و اين کوچک ترين حق ماست، ولی ايستادگی ما نشان داد که اگر بخواهيم می توانيم خيلی چيزها را به دست آوريم. مهم اين است که پشت هم و در کنار هم باشيم. در طی اين سال ها حکومت از هر حربه ای استفاده کرد تا بين خانواده ها تفرقه بياندازد و کمر مادران و خانواده های خاوران را خم کند، ولی ما با اتحاد و همبستگی مان، توانستيم جلوی اين فرسودگی را بگيريم و پشت هم باشيم و نگذاريم اختلاف عقايد، دامن گير حرکت دادخواهانه جمعی ما شود.
ما مادران و خانواده های خاوران، از مادر، پدر، همسر، فرزند، خواهر و برادر؛ همواره همراه و پشت هم بوديم و تلاش کرديم جای خالی همديگر را پر کنيم و نگذاريم خاوران تنها بماند. هرچند مادران و پدران ما پير و ضعيف و ناتوان شده و برخی مرده اند و گاهی جمع مان به دو يا سه نفر می رسيد، ولی مهم اين است که نااميد نشديم و حضور يافتيم و در آينده نيز جوان ترها جای خالی ما را پر خواهند کرد تا به نتيجه برسيم.
عقب نشينی حکومت از ماه های آخر دولت احمدی نژاد شروع شد. آن سال نيز مقاومت خانواده ها، حکومت را به عقب نشينی واداشت. قبل تر از آن، تا به خاوران وارد می شديم، نيروهای امنيتی سر می رسيدند و به ما فشار می آوردند که زودتر خاوران را ترک کنيم و چندين بار نيز ما را به صورت موقت بازداشت کردند و به کلانتری خاور شهر بردند، ولی ايستادگی همان تعداد اندک ما خانواده ها، حکومت را به عقب نشينی وادار کرد و نزديک به دو سال است که نيروهای امنيتی جز در دو مراسم گروهی در خاوران، مزاحم ما نمی شوند.
آخرين مراسم گروهی ما در سال ۱۳۸۶ با بگير و ببند شديد نيروهای امنينی و اطلاعاتی همراه بود و در بيستمين سالگرد در سال ۱۳۸۷، با پادگانی کردن خاوران، نگذاشتند مراسم برگزار شود. اين شرايط به شدت پليسی هم نتوانست ما را از پا بياندازد و همواره در خاوران حضور يافتيم. مقاومت و ايستادگی خانواده ها از آن سال تا کنون باعث شد که هر سال، دايره پادگانی حکومت کوچک تر شود. ابتدا جاده لپه زنک را می بستند و نيروهای امنيتی و اطلاعاتی به شکلی علنی در آن جا مستقر می شدند، در سال های بعد حضورشان به شکل علنی کم رنگ تر شد و در بين درختان مخفی می شدند. سال های بعد باز عقب تر رفتند و فقط در داخل خاوران حضور می يافتند و در جمعه آخر سال ۹۲، تعدادی از خانواده ها توانستند صبح زودتر به خاوران بروند و آن جا را گلباران کنند، ولی جلوی ديگر خانواده ها را با توهين و تحقير گرفتند و ما را باز گرداندند. اين رفتار ماموران نيز با اعتراض ما خانواده ها روبرو شد و اين مقاومت ها و اعتراض ها بالاخره باعث شد که امروز، آن محدوديت نيز برداشته شود و اين را می توان يک موفقيت برشمرد. موفقيتی که نتيجه تلاش و پايداری و مقاومت خانواده ها در طی اين سال های به شدت پليسی بود.
امروز نيز تعدادی از خانواده ها صبح زودتر به خاوران رفته و برگشته بودند و تعدادی نيز از ساعت هشت و نيم آن جا بوديم و تا ساعت ده و نيم در خاوران مانديم. پس از پخش کردن گل ها در لابلای بوته های خشک، گرد هم جمع شديم و عکس های عزيزانی که همراه داشتيم را در وعده گاه هميشگی مان در کنار هم گذاشتيم و با همديگر سرود خاوران و سر اومد زمستان را خوانديم و از گرمای وجود هم جان گرفتيم. بعد از خاوران هم با تعدادی از خانواده ها به ديدار مادر پناهی و پس از آن به ديدار مادرم رفتيم. مادر پناهی عزيزمان که هم اکنون در بستری بيماری هستند، از همراهان هميشگی خاوران بودند و امروز جای شان واقعا خالی بود. برای اين زن عاشق از خاوران گفتيم و با او سرود ای رفيقان را به زبان ترکی و فارسی خوانديم و او هم چند کلامی را با ما زير لب زمزمه کرد.
ما خانواده ها و همراهان مان نيرويی در با هم بودن با همديگر داريم که می توانيم کوه را جا به جا کنيم. اگر ما با همت و پايداری، قفل خاوران و ديگر گورستان های بی نام و نشان را باز و چرايی و چگونگی جنايت ها را روشن کنيم، می توانيم اميدوار باشيم که راه تکرار بر جنايت را خواهيم بست يا آن را کاهش خواهيم داد. در غير اين صورت، به جنايت کاران اجازه می دهيم که به اشکال و رنگ های مختلف، حقوق ما انسان ها را بدون پاسخ گويی زير پا بگذارند و اين جنايت ها دوباره و دوباره تکرار شود.
اين ذره ذره گرمی خاموش وار ما، يک روز بی گمان، سر می زند ز جايی و خورشيد می شود!
منصوره بهکيش هفتم شهريور ۱۳۹۳  http://www.iranglobal.info/node/38121

اینجا بازار برده فروشی نیست!؟

اینجا شهر ساری در ایران و اتهام اینان اراذل و اوباش بودن است!؟

چهارشنبه پنجم شهریور نود و سه
ماموران نیروی انتظامی اقدام به بازداشت و گرداندن متهمان تازه بازداشت شده در سطح شهر تحت عنوان طرح جمع‌آوری اراذل و اوباش کردند. در این طرح که شهروندانی در محله‌های مختلف شهری دستگیر می‌شدند، بدون انجام دادرسی و حکم دادگاه بصورت تحقیر آمیزی در محله‌های این شهر گردانده شدند.











http://www.iranglobal.info/node/38055

۱۳۹۳/۰۶/۰۶

يک سال گذشت، ريشه مشكلات كجاست؟

این نوشته را به کسانی تقدیم می‌کنم که می‌پنداشتند مار، کبوتر می‌زاید!!
در روزگار پر حرفی‌ها و وراجی‌های نفرت‌انگیز، دلم از این همه سکوت و نگفتن آنچه باید گفت گرفته، در روزگار غربت کلام باید به جستجوی جایی، وسیله‌ای، بهانه‌ای نشست برای گفتن و حق گفتن. امّا وقتی نمی‌گذارند بگویی، وقتی دهانت را بسته و زبانت را بریده‌اند، نه با دهان و زبان که با چشمها، دست‌ها و رگهایت، باید فریاد کنی.
هموطنان، عزیزان من،
چه می‌شد، اگر پس از گذشت هزاران سال از عمر پر ماجرای سرزمین اجدادی ما و از سر گذراندن دوران سیاه حاکمیت جباران داخلی و هجوم و کشتار و وحشی‌گری و تسلط اقوام بیگانه می‌اندیشیدیم که چرا چنین شد؟
چه می‌شد اگر از تاریخِ پر فراز و نشیب کشور عزیزمان درس و عبرت می‌گرفتیم تا با بازخوانی حوادثی که بر ما رفت، پس از هر هجوم تلخ بیگانگان یا کشتار و جنایات آدم‌کشان و استبدادیان داخلی، فریاد اعتراض سر می‌دادیم و خواب راحت و آرام جنایتکاران را آشفته می‌ساختیم؟
چه می‌شد، اگر در همین دهه‌های اخیر پس از هر پیروزی و شکست دنبال ریشه‌ها می‌رفتیم و با متهم کردن این و آن، مسؤولیت را از دوش خویش برنمی‌افکندیم و در انتظار نمی نشستیم و علیه بی‌داد می شوریدیم و به جای غُرغُرهای بی حاصل فریاد برمی آوردیم و هر یک تقصیر را به گردن دیگری نمی انداختیم؟
چه می شد، آنها که آگاهانه یا ناآگاهانه با فراموش کردن تجربه های گذشته و علیرغم هشدار دلسوزان دوباره به صندوقهای رأی دل بستند و به کسی که در تمام این
۳۵ سال یکی از عوامل حکومت بود، رأی دادند و پندارگرایانه فکر می کردند روحانی با دیگران تفاوت دارد و به وعده های خود عمل می کند، می اندیشیدند که ریشه اصلی مشکلات از کجاست؟ پس از گذشت یک سال وضع نه تنها بهتر که روز به روز بدتر می شود. از حقوق بشر و وعده های داده شده خبری نیست، زندانها مملو از روزنامه نگاران و دانشجویان دگراندیش است، اعدام ها به وضع وحشتناکی افزایش یافته، رفتار با زندانیان سیاسی بد و بدتر شده، حادثه کم سابقه حمله به بند ۳۵۰ در این دوران اتفاق افتاده و با همه وعده ها، عاملین این جنایت نه تنها تنبیه نشدند بلکه روز به روز به فشار بر زندانیان بی گناه می افزایند. اثر دخالت ها در عراق و سوریه به نتایج وحشتناکی رسیده و حوادث مرگبار دیگر که مردم ما شاهد آن بودند از جمله به سخره گرفتن حقوق بشر از سوی مقامات عالی کشور، به بازی گرفتن قوانین خودساخته و محکومیت های طولانی مدّت و در این اواخر محکومیت استادان از جمله دکتر صادق زیبا کلام، دکتر هادی اسماعیل زاده و حمله و هجوم به منزل دکتر رفیعی و اهانت به همسر و دختر ایشان که اینها همه در زمان ریاست جمهوریِ کسی صورت گرفته که وعده استقلال دانشگاهها را داده بود. چه می‌شد اگر آن‌ها که به وعده‌های روحانی امید بسته بودند، دست به اعتراض می زدند؟
چه می شد، اگر جناب رئیس جمهور در برابر حکم های بدون حساب و سنگین قضات دادگاه ها به عنوان مسؤول و ناظر بر سه قوه یکبار به این گستاخی قضات و اعمال خلاف و ضد حقوق بشری مأمورین وزارت اطّلاعات و اطّلاعات سپاه و دیگر اطّلاعاتی ها که سرنوشت مردم را در دست گرفته اند اعتراض میکرد و از حق مظلومین دفاع می نمود؟
چه می شد، وقتی قاضی صلواتی پس از آن همه خشونت با دستگیرشدگان و آن احکام مسخره، روزی که حکم دور از انصاف و مروت و انسانیت را در مورد جوان دلسوخته و زحمتکش و فرهیخته آقای روئین عطوفت، به جرم تشکیل جلسات ماهانه فرهنگی در منزلش و جذب تعداد محدودی از فرهنگ دوستان در آنجا، حکم
۱۱ سال زندان برایش صادر کرد، جناب رئیس جمهور تقاضای او را برای یک دیدار چند دقیقه ای می پذیرفت و به حرفهای یک هموطن مظلوم گوش فرا می داد و از حق ضایع شده او دفاع می کرد؟
چه می شد: اگر آقای روحانی به جای آمارهای پوچ و ادّعای بهبود وضع معیشتی مردم، واقعیت ها را اعلام می کرد که مردم در چه شرایط فلاکت باری زندگی می کنند و فقر و فساد و فحشاء و بیکاری بیشتر از گذشته شده (به گفته مقامات بالای نظام) و گرانی بیداد می کند و حالت روانی جامعه به گونه ای است که اعلام می کنند در عرض دو ماه اوّل سال ۹۳ حدود ۱۰۴ هزار نزاع ثبت شده در کلانتری ها وجود دارد.
چه می شد؟ اگر آقای روحانی به جای گفتن این جمله دروغ که حمایت مردم از دولت بیشتر شده، نتیجه رفراندوم واقعی قبول یا رد یارانه ها را به خاطر می آورند که با تمام تبلیغات وسیع رسانه های دولتی و فتوای مراجع ساکن حوزه ها و وعده و وعیدهای توخالی، ۷۳ میلیون نه گفتند و تنها ۲.۵ میلیون آری، یعنی بیش از ۹۰ درصد عدم اعتماد خود به دولت و نارضایتی خویش از وضع اقتصادی را اعلام کردند و این امر را نتیجه عدم اعتماد به دولت دانستند.
چه می شد؟ اگر دوستداران آقای روحانی به جای اینکه منتقدین امثال من را متهم به تضعیف دولت و بهانه دادن به دست مخالفین کنند کمی انصاف به خرج می دادند تا بر آنها معلوم گردد این نتیجه اعمال و رفتار مماشات گرایانه خود دولت است که آنرا تضعیف می کند نه نقدکنندگان حاکمیت؟
راستی چه می شد اگر دولت آقای روحانی دست از این شعار بی معنی برمی‌داشت که آنچه در نقض حقوق بشر و تجاوز به مردم صورت می گیرد ربطی به دولت ندارد و قوه قضائیه و مجلس و مقامات غیر مسؤول هستند که جلوی پای حکومت سنگ می اندازند و همانند مصدق بزرگ که در برابر شاه موضع می گرفت و حقایق را با مردم در میان می گذاشت و ماهیت شاه و اطرافیانش را افشاء می کرد، او هم چنین می نمود؟ چرا جناب روحانی با وجود درخواست های مکرر یکبار این عمل را انجام نداد و نگفت چه کسانی مانع کار او هستند و نگفت او در وزارت اطّلاعات و اطّلاعات سپاه و قدرت های وابسته به رهبری هیچ کاره است و نمی تواند، یا نمی خواهد با «ارباب و مرادش» در بیافتد زیرا در این ۳۵ سال به هر کجا رسیده از برکت وجود ایشان بوده است. چرا که ریشه همه فسادها از قدرت مطلقه رهبر و درباریانش ناشی می گردد.
چه می شد وقتی اسرار تقلب گسترده در انتخابات سال ۸۸ و آن کشتارها و جنایت های انجام شده توسط سردار جعفری فاش شد - کاری که نمی توانست جز با موافقت و تأئید آقای خامنه ای صورت گرفته باشد – رئیس جمهور عکس العمل نشان می‌داد؟ مردم از خود می پرسند آیا تنها همین یک بار انتخابات مهندسی شده، یا آنچه به نام انتخابات در این ۳۵ سال در نظام ولایی صورت گرفته این گونه بوده است؟ اگر چنین سؤالی مطرح گردد آن وقت باید به رفراندوم تغییر نظام، مصوبات مجلس خبرگان، قانون اساسی و تمام آنچه به نام رفراندوم یا انتخابات در ایران صورت گرفته خط بطلان کشید و زائیده دروغها، دوز و کلک ها و حقه بازی های رایج در "نظام ولایی" دانست.
و بالاخره چه می شد؟ اگر از مقامات نظام ولایی سؤال می‌شد که درباره برنامه هسته ای تا کی باید مردم ایران نامحرم بمانند و ندانند در پشت درهای بسته چه می گذرد؟ می گویند تاکنون حدود ۲۶۰ میلیارد دلار خرج کارهای مربوط به انرژی اتمی شده و چند برابر زیان های ناشی از اینکار متوجّه ملت ایران گردیده. چرا کسی پاسخگو نیست؟ ملّت ما تا کی باید درد و رنج و فقر و بیچارگی را تحمّل کند؟ آیا بر ندانم کاری ها و هدر دادن اموال عمومی و چپاول ثروت مردم و دزدی و دغلی سرکردگان نظام ولایی پایانی نیست؟ و چه می شدهای بسیار دیگر که در این یک سال باید مطرح می شد و سردمداران نظام ولایی به آنها پاسخ می دادند.
هموطنان، عزیزان من. حال این سؤال را مطرح کنیم که در این
۳۶ سال که نظام ولایی برپا شده چرا به چنین سرنوشت دردآوری دچار شده ایم و به جستجوی عامل یا عاملان این جهمنی که در ایران برپاست ننشستیم؟
چرا دولت ها در این
۳۶ سال قادر به نجات مملکت نشدند و وضع هر سال خرابتر از پیش شد؟
پس از حدود پانزده سال اقامت آیت الله خمینی در نجف اشرف با امکاناتی که در اختیار اطرافیان ایشان بود، مصلحت بر این قرار گرفت که آقای خمینی به پاریس منتقل گردد تا امکانات تبلیغاتی وسیعی در اختیارشان قرار گیرد و رسانه های جهانی در مطرح کردن ایشان به عنوان رهبر یکتای مردم ایران از هیچ کوششی دریغ نکنند و او را به عنوان یک «قدیس» که می تواند با برنامه ها و افکارش ایران را به بهشت روی زمین تبدیل کند معرفی کنند و آقای خمینی به خبرنگاران خارجی چنین تفهیم کند که پس از بازگشت او به ایران دیگر از ظلم و خشونت و استبداد و شکنجه و زندان و آنچه مغایر آزادی مردم است خبری نخواهد بود و عدالت به طور کامل اجرا می گردد. در هر حال پس از آماده سازی شرایط برای ورود ایشان به ایران به عنوان رهبر بلامنازع بالاخره آقای خمینی وارد فرودگاه مهرآباد گردید. و از این لحظه ماجرا آغاز شد.
امّا در مدت ورود آقای خمینی تا تغییر نظام روشن شد که این مرد آن مرد نیست؛ خشونت و کشت و کشتاری که از روز اوّل آغاز شد، نشانگر این واقعیت است که قدرت مطلقه، مادر فساد است. حدود
۱۰ سال ملت در آتشی که آقای خمینی و یاران وفادارش برپا کردند سوختند و نابودی حرث و نسل مفهومِ واقعی یافت. آیت الله خمینی پس از ده سال گسترش خرافات، خون و خشونت و جنگ و خونریزی و کشتار و یکه تازی در همه امور به سرای دیگر رفت تا جوابگوی اعمالش باشد. پس از فوت آقای خمینی میراث خواران نظام ولایی به تکاپو افتادند تا با انتخاب جانشین، نظام را به هر صورت حفظ کنند.
شعبده بازیها و دروغ و دغل هایی در مجلس خبرگان پیش آمد و مطالبی نقل و قول شد که این روزها گوشه هایی از آن افشاء گردیده است. بالاخره آقای خامنه ای با تکیه بر تغییراتی که در قانون اساسی داده شده بود به عنوان ولی مطلق فقیه با اکثریت رأی کسانی که نام نمایندگان خبرگان بر خود نهاده بودند برگزیده شد. صلاحیت آقای خامنه ای از همان روزها، هم از نظر فقهی و هم سیاسی و تقوایی زیر سؤال رفت. تعدادی از مراجع، به اعلمیت، مرجعیت و تقوایی که لازمه این مسؤولیت بزرگ بود اشکال وارد می کردند. از جمله مرجع بزرگ آیت الله منتظری که در سالهای پایانی عمر ضمن پاسخ به بعضی سؤالات در کتابی به نام انتقاد از خود (عبرت و وصیت) که چند ماه قبل از وفات مطالب این کتاب را مورد تأئید قرار داده اند، در جائی نوشته اند:
"تا زمانی که من قائم مقام و جانشین مرحوم آیت اله خمینی طاب ثراه بودم، هیچگاه از ولایت فقیه به شکلی که اکنون ارائه می شود دفاع نکردم من در آن زمان بیش از همه ی مسؤولان بر آزادی بیان و آزادی احزاب ـ حتّی احزاب مخالف ـ و دفاع از حقوق مردم تأیید داشتم و نسبت به برخورد با کسانی که اصلِ ولایت فقیه و حکومت دینی را نیز قبول نداشتند معترض بودم."(
۱)
در جای دیگر می‌گوید:
"نظریه ولایت مطلقه فقیه با مسائل فقهی اینجانب نیز منطبق نبود، زیرا نظریه ی نصب را که مستلزم ولایت مطلقه فقیه است، در همان زمان در درس های رسمی خود مردود شمردم و همان موقع درس های من چاپ و منتشر شد کسانی باید به ولایت مطلقه فقیه ملتزم شوند که نصب بالفعل فقها را در زمان غیبت توسط امام معصوم علیه السلام در مقامِ ثبوت و اثبات پذیرفته باشند." (
۲)
و در جای دیگر در جواب اعتقاد به نصب می گوید:
بنابراین گرچه در اوایل انقلاب و هنگام تدوین قانون اساسی به نظریه نصب تمایل داشته ام، امّا بازگشت از این نظریه و ارائه ی نظریه ی انتخاب ـ که زیربنای نظریات بعدی من بوده در زمان قائم مقامی اینجانب بوده است."(
۳)
و نهایتن نظر آقای منتظری در مورد مرجعیت آقای خامنه ای را بازخوانی می کنم.
"اولاً از کسانی که خود را برای مرجعیت مطرح کرده اند کسی را نمی شناسم که آقای خامنه ای در رتبه علمی او باشد؛ و این امر بر اهل فضل پوشیده نیست. ثانیاً به نظر من شروع یا تشدید ادّعای مرجعیت برخی از افراد بعد از مطرح شدن مرجعیت آقای خامنه ای بود، و بسیاری از آنان با خود فکر می کردند مگر مرتبه علمی و فقهی ما از ایشان کمتر است؟ پس وقتی ایشان را در حد مرجعیت مطرح می کنند ما که از نظر علمی بالاتر از ایشان هستیم اشکالی ندارد که ادّعای مرجعیت کنیم.
ثالثاً ادّعای مرجعیت از سوی آقای خامنه ای که قدرتِ حاکمیّت را در دست دارند با افراد دیگر تفاوت اساسی دارد، اِشکال اصلی به ایشان ـ به جز عدم صلاحیت علمی در حد مرجعیت ـ آن است که چرا در این راستا از ابزارهای حکومتی مثل وزارت اطّلاعات بهره گیری می شود و با استفاده از دستگاههای تبلیغاتی زیر نظر ایشان و تهدید و تطمیع، جمعی از علما به این امر اقدام شده و بدعتی ناپسند در مرجعیت شیعه بنا شده است و حتّی مرجعیت را به داخل و خارج از ایران تقسیم کردند؛ در حالی که مرجعیت شرایط خاص خود را دارد و ایرانی و خارجی بودنِ مقلدانِ مراجع در آن تأثیرگذار نیست. همچنین ایشان با استفاده از قدرت خود در حوزه های علمیه مستقیماً دخالت کردند به گونه ای که برای خود نقشی انحصاری قائل شدند."(
۴)
هموطنان، عزیزان من
به نظرات آیت اله منتظری در مورد آقای خامنه ای درست توجّه بفرمائید. ایشان آقای خامنه ای را نه از جهت اعلم بودن و نه از جهت مرجعیت و نه از جهت تقوا و مدیریت که از برجسته ترین ویژگیهای یک ولی فقیه باید باشد صاحب صلاحیت نمی داند. در قانون اساسی نظام ولایی که باید مورد تأیید آقایان باشد آمده که عدالت و تقوا از لوازم رهبری است. بینش صحیح سیاسی و اجتماعی، تدبیر، شجاعت، مدیریت، صلاحیت علمی لازم برای افتاء در ابواب مختلف فقه از شرایط و صفات رهبری است. یک نظر اجمالی به آنچه در این
۲۵ سال رهبری آقای خامنه ای بر سر ملک و ملت آمده پاسخ گویایی بر صلاحیت یا عدم صلاحیت ایشان است.
کارکرد آقای خامنه ای در مسائل داخلی و خارجی می تواند همه چیز را روشن کند. نمی توان باور کرد که در سیاست داخلی وضع امروز کشور و در سیاست خارجی وضع منطقه زاییده‌ی راهنمائیها و تفکرات ایشان نباشد. کدام سیاست است که داعش ها را در گوشه کنار جهان اسلام به وجود می آورد تا جهان به خاک و خون کشیده شود؟
از مدیریت ایشان همین کافی است که اخیراً مدارک سخنرانی سردار جعفری در مورد انتخابات
۸۸ و کشتار مردم و تقلب در انتخابات و دستگیری هزاران جوان و دانشجو که تعدادی از آنها هنوز در زندان به سر می برند و حصر سه نفر از بزرگان نظام افشا شد و همه این اعمال مورد تأیید آقای خامنه ای بوده است. سخنرانیها و حمله به این و آن همه نشانگر یک مدیریت غیر مسؤول در رأس مملکت است که از صلاحیت کافی برای اداره کشور بزرگ ایران برخوردار نیست.
هموطنان، عزیزانم، نسل جوان آگاه و دلسوز
در چنین شرایطی چه باید کرد؟ همانطور که بسیاری از دلسوزان وطن عزیزمان تاکنون اعلام کرده اند آقای سید علی خامنه ای در بیش از
۲۵ سال که به عنوان ولی مطلق فقیه امور دینی و اجتماعی کشور را در دست گرفته در برابر کسی پاسخگو نبوده است و روز به روز وضع ملک و ملّت بدتر شده و تغییرات ظاهری دولت ها هم هیچ دردی را دوا نکرده است. باید تغییرات اساسی و زیربنایی به وجود آید و باید نظام ولایی به نظامی مردمی تبدیل شود، باید به جای یک نفر، مردم تصمیم گیرنده امور خود باشند. باید آقای خامنه ای ضمن گزارش کار ۲۵ ساله به مردم شرایطی فراهم سازد که ملّت حاکم بر سرنوشت خود گردند و تا چنین نشود، تغییر رؤسای جمهور و رفتن این و آمدن آن دردی را دوا نمی کند. همانگونه که در یک سال گذشته شاهد آن بودیم ایران عزیز نیاز به یک جراحی عمیق دارد و اینکار باید با اراده نسل جوان و فرهیخته صورت گیرد. سکوت و نظاره گری کافی است. باید اعتراض کرد و خواسته های اصلی مردم را به حاکمان گوشزد کرد. اگر دهان و زبانمان را بسته اند باید با هر وسیله فریاد کنیم، فریاد برای آزادی، فریاد برای عدالت و فریاد برای برابری.
چه می شد؟ اگر مردم بار دیگر با آگاهی و شناخت کامل علیه ظلم و بی داد اعتراض می کردند و بساط استبدادیان برمی چیدند و قدرت را به نمایندگان واقعی مردم میسپردند و دست در دست هم وطنی آباد و آزاد از نو بنا می کردند. به امید آن روز.
دکتر محمد ملکی
http://ehterameazadi.blogspot.se

۱۳۹۳/۰۶/۰۳

پیامبری با شال سفید!؟


 

. . . که من، هم در حین سخن و هم در پایان سخنش گریستم.

مباد این نوشته ی مرا نخوانده رها کنید. من در این نوشته به پیشگاه پیامبری سر فرود آورده ام که معجزه اش انسانیت، کتابش مردم و سخنش پایداری است. پیامبری که خدا از تماشای قد و بالای فهم او در پوست نمی گنجد. می گویم: آنجا که مردانِ نام آورِ عرصه ی هیاهو به خانه ها خزیده اند، یا مردانی که به تکه نانی و منصبی و منفعتی خود را خمیرِ حضرتِ نادوست کرده اند، ظهور پیامبری از میان بانوان، چه نمکین و شوق انگیز و بی اعوجاج است. بانویی با شال سفید بر سر و انسانیتی عمیق در دل و بُردی نافذ در کلام و پاهایی برای پیمودن و خسته نشدن.
دیروز صبح ساعت هشت، دمِ درِخانه ی دکتر محمد ملکی بودم. سوارش کردم و با هم رفتیم کانون وکلا. کجا؟ میدان آرژانتین اول خیابان زاگرس. کانونِ وکلا چرا؟ قرار بود در دادسرای انتظامیِ وکلای این کانون، خانم نسرین ستوده دادگاهی شود. به چه منظور؟ که پروانه ی وکالتش برای همیشه لغو یا تا فرصتی دیگر تمدید شود. جلسه ی دادگاه در اتاقی تشکیل شد که بیش از سه متر پهنا و چهار متر درازا نداشت. عمده ی این فضا را هم یک میز مستطیل با صندلی های اطرافش اشغال کرده بود. پنج شش وکیل کار آزموده و پای به سن نهاده به ریاست مردی کهنسال و با وقار در دو ضلعِ درازِ این میز نشسته بودند و خانم ستوده با چهار وکیلِ همراه و همدل و بی مزدش در ضلعی دیگر. بالا نشین این دادگاه، نماینده ی دادستان بود. مردی حدوداً سی و هفت هشت ساله که نیمی از زمانِ دادرسی را با تلفن همراهش مشغول بود.
ما زمانی به این اتاق داخل شدیم که جایی برای نشستن نبود. یک صندلی برای جناب ملکی جور کردند و ما ایستادیم فشرده تا پایان کار. تعدادمان؟ با جناب رضا خندان – همسر خانم ستوده – مجموعاً بیست و پنج نفری می شدیم. ابتدای سخن با رییس کهنسال و با وقار و متینِ جلسه بود که بر برگه های مخصوص، پرسشی نوشت و از خانم ستوده خواست پاسخ دهد.
اصرار خانم ستوده این بود که: وکیل اصلیِ من آقای عبدالفتاح سلطانی است. او را برای دفاع از من به اینجا بخوانید. اوست که از ابتدا با من همراه بوده و به چند و چون پرونده ی من اشراف دارد. با این تأسف که وقتی من زندانی بودم وی بیرون بود و آنگاه که من بیرون آمدم او به زندان رفت. دادگاه به اصرار و درخواستِ خانم ستوده روی خوش نشان نداد. نوشته ها دست به دست شد و وکلا هریک سخن گفتند و کار به دفاع نهاییِ خانم ستوده رسید. خانم ستوده بر پای ایستاد و لب به سخن گشود. در آن اتاق کوچک، من پیامبر بی پناه و تنهایی را دیدم که سخنش جز درستی هیچ نبود. پیامبری که برای این تنها سخنش، مخاطب چندانی نیافته بود. جوری که در این سالهای تلخِ بی کسی، به هر در کوفته بود، جز به مجسمه های سنگیِ آدم های سردمدار برنخورده بود.

پیامبر ما که شالی سفید بر سر داشت، در دفاعیه ی سه برگی اش آنچنان محزون اما محکم دست به آسمان انسانیت برد، و آنچنان یک تنه بر آستانِ بی مخاطب عدالت ایستاد و اصرار ورزید که من، هم در حین سخن و هم در پایان سخنش گریستم. من باور کردم که وی به نمایندگی از همه ی شهدای تاریخ، و همه ی سیلی خوردگان و تحقیر شدگان و آرزو به دل ها سخن می گوید. سرآخر دست به شال سفیدش بردم و آن را به صورت کشیدم و بوسیدم. پیامبر ما آنجا که دید داورانِ دادگاه به مرزِ مویینِ لغوِ پروانه ی وکالتش پا نهاده اند، به پای ایستاد و از خود دفاع کرد. با سخنانی که من به نشرِ چندی از آن بسنده می کنم. نیز این بگویم که پیامبرما، کتاب ندارد. بل کتاب آسمانی اش همان زندگانی اش است. این دفاعیه را به مثابه برگی از قرآنِ وی تلقی کنیم:
. . . اینجانب ( نسرین ستوده) از طرف دادستان و نماینده ی او و همچنین وزارت اطلاعات متهم به اقدام علیه امنیت کشور از طریق انجام حرفه ی وکالت شده ام. و حالا باید از خود و عملکردم دفاع نمایم . دفاع ام را با عشق به عدالت و فرشته ی عدالت آغاز می کنم. می خواهم بدانید رنجی مرا به این خانه کشانده است. من از بی عدالتی ای رنج می برده ام که مرا و هموطنانم را به یکسان در برگرفته است.
محاکمات نا عادلانه، مجازات های خانوادگی، و دست آخر عفوهای دل به خواه، همگی نشانه هایی عریان از( سلیقه ای است که به جای قانون) اجباراً به کسانی تحمیل می شود که نا عادلانه مورد اتهام قرار می گیرند و بی رعایت تشریفاتِ قانونی محاکمه و مجازات می شوند… این دادگاه، تا داخل ( زندان) بودم تشکیل نشد و اکنون که آزاد به نظر می رسم، تشکیل می شود تا آخرین آثار آزادی ام را از من باز ستاند…. مصراً بر این ادعای خود تأکید دارم که دلیل دستگیری و فشارهای وارده بر خانواده ام، انجام وظایف حرفه ای ام و پذیرش وکالت از دگراندیشان یا قربانیان نقض حقوق بشر در راستای عمل به سوگند نامه ی حرفه ای ام بوده است . . .
سه تن از پنج وکیل من تحت تعقیب کیفری قرار گرفته اند. همکار عزیز و ارجمندم جناب آقای عبدالفتاح سلطانی – که وکالت مرا در دوران سخت به عهده داشتند – هم اکنون در زندان به سر می برند …. پس از انتخابات، تعداد کثیری از وکلای مستقل تحت تعقیب قرار گرفته اند و حتی بسیاری از آن ها هم اکنون در زندان به سر می برند …. من مانند کلیه ی همکارانم , در پایان دوره ی کار آموزی و زمان دریافت پروانه ی وکالت، سوگند نامه ای را امضا نمودم که به موجب آن تا زمانی که وکالت می کنم، جز در راه حق و حقیقت قدمی برندارم و برای احقاق حقوق موکلانم، ولو با سختی های زیاد، کمر همت بربندم. اینجانب باید بین سوگند حرفه ای ام و توصیه ی باز جویانم، یکی را بر می گزیدم . که من، درعمل به سوگند نامه ی حرفه ای ام لحظه ای تردید نداشته و ندارم.
. . . دادگاه انقلاب، پس از سال 1357 و در اثر تحولاتی که 35 سال پیش به وجود آمده بود، تاسیس شد. اکنون 35 سال از انقلاب می گذرد و ادامه ی فعالیت دادگاه انقلاب با فلسفه ی وجودی اش مغایر است…. نحوه ی رسیدگیِ قضایی در دادگاه انقلاب به نحوی است که اساساً حق دفاع از متهمان در بسیاری از موارد سلب شده است. به عنوان نمونه، وجود اعلان کتبی و رسمی ” از پذیرفتن وکیل معذوریم ” در پشت درِ دادگاه های انقلاب، تا همین چند سال پیش، نشان از محاکمه ی متهمان بدون حضور وکیل طی سالیان متمادی داشته است.
. . . طبق اصل 168 قانون اساسی به کلیه ی اتهامات سیاسی باید در محاکم عمومی، با حضور هیات منصفه و مطلقن به صورت علنی رسیدگی شود. طی 35 سال گذشته به کلیه ی اتهامات سیاسی در دادگاه ویژه ( دادگاه انقلاب )، بدون حضورِ هیات منصفه واساساً به صورتِ غیر علنی رسیدگی شده است . بنا براین در این سالها با وجود دادگاه انقلاب، حق کلیه ی دگر اندیشان اعم از دگر اندیشان مذهبی، عقیدتی، مدنی و سیاسی نادیده گرفته شده است.
. . . آیا اصولن در چنین دادگاهی با چنین شاکله ای که بنیان آن بر غیرعلنی بودن و تحدید وکیل بنا شده است، و متهم را از شرایطِ کاملن امنیتیِ بند 209 و سلول های انفرادی برای محاکمه اعزام می نمایند، امکان رعایت استقلال قضایی و بیطرفیِ قاضی وجود دارد؟ اصل “استقلال قضایی” که به عنوان اصلی مهم و بنیادین در کلیه ی سیستم های قضایی (جهان) مورد توجه خاص است، آیا در داگاه هایی که با گزارشِ نهاییِ بازجویانِ ( دستگاه های امنیتی) تشکیل می شوند، قابل رعایت و تصور است؟ گزارش هایی که ( در آنها بازجویان ) نوع جرم را تعیین می کنند، مدارک آن را یک به یک برای قاضی برمی شمرند، و حتا میزانِ مجازات متهم را نیز تعیین می کنند؟

آقای رییس! اعضای محترم دادگاه، آن قدر راهم را در طی 10 سال وکالتم درست پیموده ام که اگر به 10 سال پیش بازگردم، با اطمینانِ بیشتر همین راه را بر می گزینم. بر این باورم که موکلانم – که وکالت آن ها را به عهده گرفته ام – گناهکار تر از من نبوده اند. ( با اطمینان می گویم:) همگی آنان بی گناه بوده اند. اگر کسی در این میان گناهی کرده است، من بوده ام که گناهی جز عشق به عدالت نداشته ام. از شما می پرسم : من چگونه می توانستم احکام ناعادلانه را شاهد باشم و سکوت کنم؟ یا کتمان کنم و روی بگردانم و دل خوش دارم که واژه ی «وکیل» را سزاوارم؟ من در این سالهای وکالت، نه اعتباری از این شغل به کف آورده ام و نه نانی.
اگر شما گرامیان که همکاران پیش کسوت من هستید , مرا شایسته ی این حرفه ندانید، بی هیچ اعتراضی راه بازگشت را بر می گزینم و کوره راه عدالت خواهی را به شما وامی گذارم و در جستجوی آزادی و عدالتی که از آن محرومیم، از کوی و برزنی دیگر خواهم رفت. اما این اطمینان را به شما، خودم و هموطنانم می دهم تا زمانی که بساط محاکماتی عادلانه برقرار نشود، من به راهم ادامه خواهم داد. با احترام: نسرین ستوده
جلسه ی دادگاه تمام شد. همه بیرون آمدند و داوران ماندند. به داخل اتاق بارگشتم و از تک تک داوران که هریک وکیلی کارآزموده بود، سپاس گفتم. و گفتم: من از تماشای ادب و انصاف و تخصص و قانونی که در این اتاق دست به دست می شد، لذت بردم. اما حیف که دانش و فهم و تخصص شما را یکی در آن بالا به یک زنگ تلفن یا به یک حرکتِ قلم باد هوا می کند. و گفتم: اجازه هست عکس بگیرم از جمع شما؟ بانویی گفت: نه آقای نوری زاد، می خواهید پروانه ی وکالت ما را لغو کنند؟ در راهرو به پیامبری که شال سفید بر سر داشت گفتم: خدا چه ذوق می کند از داشتنِ بندگانی چون شما. پیامبر گفت: شما همیشه به من لطف داشته اید آقای نوری زاد. گفتم: این لطف نیست. این نیاز است. و به همسرش جناب خندان گفتم: امروز یکی از بهشتی ترین روزهای عمر من بود.
می گویم: آدم هایی که منصب های این سی و پنج سال را اشغال کردند و اشغال کرده اند، اغلب شان در یک سخن و در یک رفتار ناجوانمردانه مشترک بوده اند. و آن این که: کاری به کار شایستگی و عقل و عقلانیت نداشته باش. و همینجور هردمبیل آمده اند جلو تا چه پیش آید. می گویم: بزرگترین جفایی که در این سالها صورت پذیرفته، برکناریِ نخبگان و شایستگان از حضور بر سرِ منصب های کلیدیِ کشور بوده است. بهمین خاطر است که دیگرکشورها سال به سال پیش رفته اند و ما سال به سال پس رفته ایم و در جا زده ایم.
می دانم این سخن من برای جماعتی ناگوار می نماید اما می گویم: عزیزانی چون نسرین ستوده اگر به صورتِ قانونی شخص برترِ این کشور بودند و اختیارهای قانونی با آنان همراه و همدل بودند، یکصد برابر رهبرِ قبلی و هشتصد برابر رهبر فعلی در هدایت درستِ جامعه توفیق می یافتند و ما را به قله های فهم و خرد و رهایی و نشاط و انصاف و ادب و شایستگی و برازندگی و اعتبار جهانی نزدیک می کردند. می گویم: افتخار من ( نوری زاد) این است که یک روز همین پیامبرِ شال سفید رییس جمهورِ ایران عزیز شود و من صبح به صبح غبار از میزِ کارش بروبم و بر قلم انسانیت گسترش بوسه زنم. که اگر خاکساریِ دیروزِ همچو منی برای کسی و کسانی، خاکساری به پیشگاه جهل و جمود و شخص محوری و خرافه های مذهبی و اسلامی بود، خاکساری امروزم تحفه ای است به پیشگاه خرد و ادب و علم و مدارا و انسانیت، و پیشکشی است به پیشگاه نسل های بر نیامده اما چشم انتظار فردای ایران عزیز.
برادران خبردار شدند و آمدند و اجازه ندادند حتا بر پله های ورودیِ کانون وکلا عکس بگیریم. اما در آن سوی خیابان جمع شدیم و عکس گرفتیم به یاد آن روز مبارک. از همانجا همگی رفتیم به مراسم ختم بانو سیمین بهبهانی. مراسم که تمام شد، جمعی از بانوان و آقایان مرا دوره کردند و محبت های خود را بر من افشاندند. مرد جوانی از آن میان که سخت بغض کرده بود و معلوم بود سالهای تلخی را پشت سر گذارده، جلو آمد و پرسید: آینده چه می شود آقای نوری زاد؟ گفتم: اگر به اختیار آخوندها باشد، همین که هست.
و چنین گفتم. آخوندهای ما لقمه ای تاریخی گیرشان افتاده که تا پای جان و حتی به قیمتِ کشتنِ نسل های ما از این لقمه دست بر نمی کشند. و گفتم: آینده را کسانی می سازند که بنای ساخت آینده را دارند. مردمان ترسیده و نشسته و خوابیده و مشغول، سهمی در تغییر آینده ندارند. مرد جوان بغضش را گشود و جوری گفت ” آخه تاکی؟ سوختیم به خدا ” که من نیز سوختم از سوز سخنش. شباهنگام زنگ زدم شیراز تا هم حال مادر مجید توکلی را بپرسم هم حال مجید را. که خوشبختانه از مادرش شنیدم که سه روزی به مرخصی آمده برای مداوا. به جناب رضا خندان – همسر پیامبر شال به سر- زنگ زدم، خبر خوبی داد. این که پروانه ی نسرین تمدید شد. و من به یاد بوسه ای افتادم که بر شالِ پیامبر نشاندم در آن رَجَزِ شکوهمندش.
محمد نوری زاد
تهران، سوم شهریور نود و سه