من در نوشتار های خود اتوریته را بمعنای ساده اقتدار که گاهن منفی است بکار نمیبرم بلکه مرجعیت عام و مورد قبول را بیشتر منظور دارم. مثل استاد به شاگرد راشد به مرشد، پیش کسوت و پس کسوت، رهبر سیاسی و طرفداران او، عناوین بورکراتیک مثل قاصی، پاسبان، سرهنگ سرلشگر، آیت الله، پدر، مادر، برادر بزرگتر، رئیس مملکت، وکیل مجلس گردن کلفت محل همه اینها باری از اتوریته دارند. اتوریته مورد نظر من در این یادداشت اتوریته سیاسی است.
برای
مفهوم ملت تعاریف بسیاری شده است که اغلب این تعاریف در بخشهای عمده خود از همپوشی
زیادی برخوردارند. مانند حدود و ثغور معین جغرافیایی، فرهنگ و تاریخ مشترک، دولت
واحد، اقتصاد بهم پیوسته و واحد و . . . ولی همه اینها بدون یک احساس همبستگی و
عاطفه مشترک ملی، بدون نوعی هم هویتی و احساسی ازهم خانوادگی تاریخی مانند
موزائیکی است که با ملات مصنوعی و در زیر دستگاه پرس بهم چسبیده اند و بمجرد
وارفتن آن ملاط یا آن فشار پرس ذره ذره عناصر آن ازهم گسیخته میشوند. نمونه چنین
موزائیک شکننده ای، ملت یوگوسلاوی سابق، امپراطوری مجار قرن ۱۸، اتحاد شوروی، عراق امروز،
سوریه سودان و.. هستند. از هم پاشیدگی موزائیک جغرافیایی سیاسی این کشورها
هریک حدیث و روایت خود را دارد که هدف آین نوشتار واکاوی آنها نیست.
ملت
ایران بخاطر کهن بودن تمدن طولانی امپراطوری اش که به فرهنگ اقوام ایرانی تبدیل
شده یا بوده است از آن نمونه های نادری در تاریخ دنیاست که انسجام تاریخی و
بافتمان درونی مجموعه غیرموزائیکی و چند قوامی آن محصول عنصر
فشار بیرونی و ملاط مصنوعی نبوده بلکه در بیشترین میزان خود، حاصل ملات طبیعی خویشاوندی
و علقه مشترک تاریخی و مداراگری مذهبی و فرهنگی بین اجزاء آن بوده که از مردم
سراسر ایران یک خانواده بزرگ متنوع چند قومی ساخته است.
در
این فلات پهناور، مادها، پارتها، اعراب، ترکهای آسیای میانه، مغولها، بالاخره
پارسها فرمانروایی کرده اند. برخی از این حکومتها آبادگر و برخی ویرانگر بوده اند
بدون اینکه ربط مستقیمی به قومیت فرمانراوایان داشته بوده باشد. در تاریخ ایران از آلب ارسلان ترکسلجوقی به خاطر شجاعتش در دفاع از ایران برابر
مغولها همان قدر تعریف می شود که از فلان پادشاه سامانی و خوارزمی و غزنوی. و در آنجا هم که پای ویرانگری و ستم در میان بوده است داسِ ستمِ
فرمانروای ستمگر بر گردن همه اقوام ساکن این سرزمین با بیرحمی یکسانی فرود آمده و
پارس برغیر امتیازی نداشته است. مردم سرزمین ایران هرگز بخاطر غیر فارس بودن حکام
بیگانه علیه آنها نشوریده اند زیرا دست آن ستمگران بیگانه همواره در دست ستمگران
بومی بوده است ولی علیه ظلم از سوی هرکس بوده است تا آنجا که توانسته اند مبارزه
کرده اند. سلسله قاجار نمونه دیگریست از آغا محمد خان نه بخاطر ترک بودنش بلکه
بخاطر چشم در اوردنش و کور کردن پسر کریمخان بد گفته میشود و..
.
برخی
صاحبنظران در مسله ملی و ملی گرایی، برای تعریف ملتها علاوه بر شاخص های سیاسی
اقتصادی، ریشه تاریخی هم قائلند ولی برخی دیگر* منشاء خود مفهوم ناسیون یا ملت را به انقلاب فرانسه و تاریخ
تشکیل دولت ملتهای مدرن مرتبط میکنند که در آنها ساختار سیاسی و اقتصادی
واحد، عمده ترین پارامتر ملت بودن است. آنها که ملت را قدیم primordial می
دانند، برای عوامل عاطفی تاریخی، فرهنگی، زبانی، مذهبی و سایر مشترکات تاریخی در
تعریف ملت اولویت قائلند.
در
مقطع انقلاب اسلامی، ناسیونالیسم ایرانی، ملت بودگی ایرانی از چند جبهه مورد تعرض
قرار گرفت: اُمت سازی ملت از طرف اسلامگرایان بشمول حتی مترقی ترینشان، خلقی سازی
ملت از طرف چپها و انترناسیونالیستهایی که کلاً ملت و ملی گرایی را بعنوان
گفتمانی بورژوایی ارتجاعی میدانستند و از سوی دیگر، جدایی طلبانی که فکر میکردند
حکومت قوم پارس بر ایران، ستم قومی بر آنهاست. این گروه آخر از این مسئله غافل است
که تمرکز طلبی استبداد دینی رژیم آخوندی کنونی، قوم و قبیله نمیشناسد و از ساطور
استبداد تمرکز گرایی آنچنان استفاده میکنند یک باغبان از ماشین چمن زنی با یکسطح
سازی چمن و غیر چمن.
سرانجام
از میان این جریانهای ملی ستیز، اسلامیستها در جریان انقلاب برنده شدند و مفهوم و
معنای اُمت را چه در عمل و چه نظر
جایگزین درک ملی از این مفهوم کردند. (شاید بهتر است گفته شود خمینیست ها. خمینییسم
را با اسلامگرایی هم نمی توان همگون گرفت همچنان که ناسیونالیسم و مونارشیم
ایرانی را با پهلویسم. رژیم ایران به باور من نه اسلامی و نه حتا روحانی است بلکه
حکومت لومپن ترین لایه های صنف روحانیتی است که در شرایط عادی نمی توانسته برای
خود وجاهت دینی و روحانی بیافریند. حتا خود خمینی بر موج سیاسی ضدپهلویسم با حمایت
بازار و عقب مانده ترین توده مذهبی و اقشار معلق و بی طبقه اجتماعی که نه از سوی
خمینی، بلکه روشنفکران مذهبی، چپ و ملی مغز شویی و افسون شدند به قدرت رسید. خمینی
هرگز نتوانست پیش از انقلاب به مرجع دینی معتبری در جامعه تبدیل شود. مرجعیت او
برای توده هوادارش از ضد غربگرایی و پهلوی ستیزی او برمی خواست و نه بضاعت علمی و
معنوی و مذهبی اش.
خمینسیم
به قدرت رسیده در جریان انقلاب اسلامی، تنها در حرف ملت ایران را اُمت نکرد بلکه
در سیاست داخلی اش، از طریق اولویت اساسی دادن به مذهب و سنت بر وجدانیات شهروندی،
ملی و احساسات میهن پرستانه و با بزرگ کردن آئین های دینی، تعمیم منافع ملی کشور
به تمام حرکتهای اسلامی اسلامی منطقه و محوری کردن حرکات اسلامی و گنجانیدن جنبش
های اسلامگرای ضد غربی و ضد لیبرال در منطقه در کادر دکنرین امنیت ملی، مرسوم کردن
استفاده از نشانها و نمادهای عربی مانند شالها یا چفیه های عربی، نشاندن کلمه الله در وسط پرچم بجای شیروخورشید که کمترین
ربطی هم به رژیم شاه و خاندان پهلوی نداشت و به قاجاریه می رسید و . . از ملت
ایران اُمت شیعه یا اسلامی ساخت .
در
جریان جنگ با عراق، رژیم بطور کنگ، مبهم و ابزاری سعی کرد التقاطی گرایانه از
ادویه ملی گرایی برای گفتمان اسلام خمینیستی خود استفاده کند تا از همه ظرفیت
جامعه علیه عراق بهره گیرد ولی در فرجام کار همه پیروزی بنام شهادت طلبی دینی
نوشته شد و چه بسیار میهن پرستان یا حتی کمونیستهای که بدون کمترین انگیزه دینی به
جبهه رفتند و برنگشتند ولی به محرکه آسیابگردان گفتمان استشهادی حاکمیت تبدیل شدند
که از شهادت آنها و پیروزی در جنگ برای تحکیم استبداد خود علیه ملت
استفاده کرد.
در
دوران جنگ و پس از آن شکاف اجتماعی و فرهنگی بین ایرانیان اُمت شده و
ایرانیانی که هنوز خود را آحادی از ملت میدانستند یا خیلی ساده به بی هویتی دوچار
شده بودند، آنچنان تا عمیقترین لایه های اجتماعی جامعه گسترش یافت که بنظر نمیرسد
سر و ته این شکاف فرهنگی/ تاریخی عمیق در دهه های آینده هم بهم بیاید. این
شکاف هویتی نه تنها بنیاد انسجام و عاطفه اجتماعی و هویت مشترک ملی را با تیزاب
تند خود فرسود بلکه به اعماق پیوندها و روابط خانوادگی در جامعه نیز رخنه کرد. این
شکاف اصلی در بدنه اجتماعی به آنچنان ترکها و انشقاقهای پر شمار دیگری منتهی گردید
که در پایان خود به اتمیزه شدن امروزی جامعه انجامید که بخاطر موجودیت
اجتماعی و زنده عناصرش، من آنرا به گله شدن و گله وارگی اُمت، تغیر میدهم. ما مردم ایران
دیگر حتی اُمت هم نیستیم زیرا آن مرجعیت گفتمانی و رهبریت دینی و آن فلسفه واحد
اعتقادی مشترکی که از ما اُمت سازی کرده بود بعلت استبداد و فساد عمیقش،
بعلت خلف وعده ها و پیمان شکنی هایش نسبت به مردم و سرانجام به فحشای سیاسی و
مرامی دوچارشدنش دیگر قادر به جمع کردن آحاد مردم زیر همین عنوان اُمت هم نبود و نیست. حال رژیم میخواهد با یک
مانور گمراه کننده و تظاهر گردانه، زیر پرده غرور آفرینی قلابی اتمی شدن ایران، از
جعبه دروغ و تزویر خودش، احساسات ملی ساختگی و باسمه ایی در ملت بیافریند که
ملت، ملت گویی روحانی و ظریف و خود خامنه ایی در این راستاست.
َگله شدگی
یک ملت عوارض آسیب شناسانه خود را دارد. عمده ترین آسیب دیدگی آن بی اعتبار
شدن هرگونه رهبری و هرم اتوریته(اتوریته را بجای اقتدار میتوان به نفوذ کلام و
شخصیت هم ترجمه کرد) سیاسی، دینی، اخلاقی، اجتماعی، علمی و . . . در جامعه
بوده است.
زمانی
در میهن ما دکتر، دکتر بود و اتوریته ایی علمی و اجتماعی داشت ولی امروزه
معلوم نیست چه کسی دکتر، ۶
ـ ۷
سال درس خوانده دانشگاهی است و چه کسی دکتر دلاری از مؤسسه دکتر سازی آکسفورد
یا دکتر حوزه علمیه و در روایت و حدیٍث و مسئله گوئی. بر همین سیاق، سرهنگ
سرهنگ و سر لشگر سرلشگر بود ولی سردار سپهد شدن چند شبه چاقو کشهای دیروز که
که در ارتش شاه شانس گروهبانی و سرجوخگی هم نداشتند دیگر از این عناوین حرمت زدایی
کرده است. تا پیش از انقلاب، آیت الله؛ آیت الله و روحانی؛ روحانی بود، ولی
امروز قدر و منزلت بزرگان این صنف با کارکرد و قیاس و حواله دادن آلات جنسی توصیف
و ارزش گذاری میشود و رکیک ترین فحشها و زشت ترین جوکها نصیب این صنف میگردد که از
آنها به اولیاء و انبیاء هم تّسری داده میشود و خدا هم از زخم آنها مبرا نیست.
اتوریته
های پیش گفته در یک جامعه پیش مدرن در حفظ انسجام ملی و بصورت بخشی از نظام ارزشی
مقوم و نظم دهنده جامعه، از اهمیت بسیار برخوردار اند و هرچه یک جامعه عقب مانده
تر باشد اهمیت اتوریته های سنتی از اتوریته استادی نسبت به شاگرد گرفته تا مقامات
کشوری و لشگری، تا اتوریته ریش سفیدی و بزرگ و کوچکی، دولتمردی و شهروندی،
روحانی و غیر روحانی، خردمندی و عامی بودن، نخبگی نسبت به متعارف بودن و . . ، برای کارکرد عادی جامعه بیشتر
میباشد. این گونه اتوریته کاتالیزاتور کار کرد بهینه جوامع مورد نظر هستند.
اهمیت
اتوریته در عرصه سیاسی بصورت احزاب و چهره های سیاسی مرجع و در سطح مدنی بصورت
اتحادیه ها و انجمن های گوناگون هم در شرایط صلح و صفای اجتمای و سیاسی یک مکانیسم
و ساز و کار نظام دهنده سازنده است و هم در شرایط لزوم مبارزه برای تغیرات
سیاسی اساسی.
هیچ
تغیر سیاسی چه بصورت اصلاحطلبانه و چه انقلابی مقدور نیست مگر با یک رهبری که از
اتوریته و وجاهت سیاسی در بین مردم برخوردار باشد. و هسته اصلی مرود نظراین نوشتار
هم دقیقاً در اینجاست.
رژیمهای
دیکتاتوری نظیر رژیم ولایی ایران، پوتین در روسیه، قذافی در لیبی، کیم ایل یونگ در
کره و بشار اسد و عمر البشیر در سودان و موگابه .. از آن نوع دیکتاتور هایی هستند
که با روشهای مختلف پلیسی، جامعه را چنان گله وار میکنند که حکومت نه با یک اجتماع
سازمان یافته در احزاب و انجمنها و سازمانهای مختلف بلکه با توده ایی از هم
گسیخته مرکب از مردمانی که نه رهبر یا رهبرانی مورد اجماع دارند و نه سازمانی
سیاسی و مدنی و از این بدتر حتی فاقد راهبرد مبارزتی “چه باید کردی هستند”. در این
گله میلیونی در آنجا هم که احاد این گله میلیونی عصیان زده میشوند فریادشان
با همدیگر همصدا و هماهنگ نیست و بجای اینکه فریاد مشترکشان گوشهای حکومت را کر
کند از ناهمگی و درهم و برهمی جیغ های عصبی گونه خود گوشهای خودشان را آزار میدهد. در چنین
جامعه ی ناسازمانیافته ایی هر کس فلسفه و ادراکات سیاسی خود را بر اساس درک و
تشخیص فردی و فردیت خود میسازد و تلاشی برای همپوش کردن
اعتراض و انتقادها نمیشود زیرا هرصاحب فریادی فکر میکند صدایش از همه خوش آهنگ تر
و رساتر است. در چنین فضایی رقابت و اختلاف سلیقه شخصی جای مشترکات را میگیرد و
هیچ پلاتفرم مشترکی شکل نمیگیرد که احاد این گله بتوانند با ایستادن روی آن از جنگ
و جدل روی بین خود روی مسائلی که بین آنها مشترک هستند و راه حل تعامل آمیزانه
جمعی را اقتضاء میکنند اجتناب کنند.
در
جوامع مدرن تحزبی، اهمیت یک حزب تنها در این نیست که مردم را برای دفاع از منافع
خود در برابر ساختار قدرت متشکل میکند بلکه فعالیت در یک حزب به این معناست که
مثلاً یک جمع چند میلیونی روی بسیاری اصول و مفروضات، دیگر با هم جدل نداشته و
مسئل راهبردی برای آنها حل و بدیهی شده است و آنچه قابل بحث است مسائل بیشتر
تاکتیکی و عملیاتی است که درک آنها بعلت در معرض تجربه روزانه بودنشان در توان
ظرفیت و حوزه شعور تجربی هواداران و فعالین یک حزب قرار دارد. در چنین شرایطی هر
فرد حزبی یا هوادار مجبور نیست همه دانش سیاسی، تاریج و فلسفه سیاسی، خطاها
و پیروزیها ی تاریخی شده را بداند و در برابر سیاسی شدن مصنوعی همه مسائل نظری و
تاریخی از طرف پروواکاتوری رقیب بایستد.
در
یک دموکراسی مانند سوئد، در عرصه مبارزات سیاسی که عمدتاً شکل انتخاباتی دارد، حتی
احزاب رقیب راست، سوسیال دموکرات و حزب کمونیست باهم جنگ و جدلی روی تاریخ و گذشته
ها ندارند (تا همدیگر را سر کار بگذارند) تا چه رسد که چنین بحثهایی بحث روز
هواداران آنها باشد. هیچ حزبی هم سعی نمیکند مسائل تاریخی و یا بنیادهای فکری رقیب
را به بحث روز و عمومی تبدیل کند. بحث بین این احزاب در
جامعه، بحث روی
سیاستهای اجرایی برنامه ایی عمدتن رفاهی است که مردم از روزنه، غریزی و
غیر مستقیم و در رابطه با منافع حرفه ایی خود، فلسفه سیاسی این احزاب را نیز
درک میکنند بدون اینکه بدانند جرمی بنتام، استوارت میل، مارکس و انگلس و یا لاسال
و برونشتین که بوده و چه گفته اند و یا سوسیال دموکراسی بمعنی دقیق یعنی چه و لیبرالیسم
چه میگوید.
بر
عکس دموکراسیهای مدرن در ایران ما؛ بحثهای مردم عمدتاً یا روی مسائل
تاریخی،کلان و چشم اندازی است، یا آمریکا و اسرائیل و ضرورت هسته ای شدن و
یا شاه و مصدق و . . . است. از نیروهای حکومتی که دیگر تغیرات ناشی پیروزی انقلاب
اسلامی را نهادینه شده گرفته اند بگذریم، در بین گروهای سیاسی کنار گودی، کم اتفاق
می افتد که بحثی درگیرد و بنوعی به مسئله عاشورای ۲۸ مرداد منتهی نشود. هرچند در
این زمینه تا کنون صدها هزار مقاله و هزاران کتاب نوشته است ولی مع الوصف تا
کنون هیچ پلاتفرم تثبیت شده تاریخی و سیاسی روی این مسئله ساخته نشده است که حد
اقل مخالفین و موافقین قرائت های مختلف را به سطح دو یا سه و آنرا در
حوزه تشخیص تاریخ دانان واموری تخصصی بدانند تا این مسئله به مانعی برای تفاهم
سیاسی در عرصه عمل سیاسیبین آنها تبدیل نشده و جماعت مجبور نباشد این میت بخاک
نسپرده شده ۶۰
ساله را بخاطر عدم تفاهم روی چند و چون آن و علت موت متوفی، همچنان روی دست نگاه
دارند تا نگذراند که رژیم از روی دست نگه داشتن این میت برای
برای خود امتیاز سازی کرده با روضه خوانی شبانه روزی و ذکر مصیبت آن ملت و
پیشکسوتان و روشنفرکران سیاسی آنرا سر کار بگذارد.
سخن
کوتاه جامعه گله شده ایران در مسیری قرار داده شده است که فرد فرد آحاد آن، (مهم
نیست فرد استاد جامعه شناسی و سیاست باشد یا باقلا فروش) به شخصه تبلور و
تبین مجموع تجربه تاریخی و سیاسی جامعه بوده و از خود برای همه مسائل پاسخ و تئوری
دارد. همه سیاسی و سیاست شناس و تاریخ دان هستند و از این نظر روی دائی جان
ناپلئون را سفید کرده اند. در جامعه سیاسی ایران نه روحیه نقد هست و ادامه کاری،
تداوم و توارث سیاسی از این جامعه رخت بر بسته است. در قاموس این گله میلیونی
مرجعت و اتوریته ایی که نقطه کانونی، مورد وفاق و مورد اجماع میلیونی باشد وجود
ندارد. هر فرد این گله انسانی خود مرجع، خود رهبر و خود یک حزب و خود یک انجمن
است. در درون این گله میلیونی تخریب متقابل و نخبه کشی جای رقابت سازنده را چنان
گرفته است که امیدی به پیدا شدن هرم اتوریته مورد اعتماد عمومی مورد
اعتماد و اقبال (مرجعیت اتوریتاتیو بمعنی سازمانی و شخصیتی در همه عرصه ها ولی
بیشتر سیاسی) نمیتوان داشت.
این
بهترین فضایی است که رژیم در درون آن می تواند خوب صید کند همچنان که تاکنون کرده
است.
http://iranesabz.se/?p=22237
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر