مهناز پراکند دانشجوی حقوق قضائی دانشگاه تهران بود که در
تظاهرات ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ دستگیر و به زندان اوین منتقل شد. بعد از ماهها بازجویی و
تحمل شکنجه با ضربات کابل، به اعدام محکوم میشود که این حکم چند ماه بعد به حبس
ابد تقلیل مییابد. او نهایتن در سال ۱۳۶۵ با تلاشهای آیةالله حسینعلی منتظری، قائم مقام وقت رهبر
جمهوری اسلامی ایران آزاد میشود. در سالهای بعد مهناز پراکند یکی از وکلایی بود که دفاع از
پرونده زندانیان سیاسی را عهدهدار بود.
اوین ۱۳۶۰
۳۰ خرداد
۱۳۶۰ دستگیر شدم و با اسم مستعار
وارد جمع زنان زندانی شدم که در همان روز دستگیر شده بودند. محل نگهداری ما
آپارتمانی بود که تا قبل از دستگیری گسترده ما محل سکونت کادر زندان و خانوادههایشان بود.
بعد
از چند روز برگهای را نشانم دادند و گفتند حکم آزادیات است. ولی برای آزادی باید
تعهدنامهای را هم امضا میکردم و متعهد میشدم که دیگر به دنبال گروهها و کارهای
ضدانقلابیشان(به قول آنها) نروم. قبول نکردم که تعهدنامه مورد نظر آنها را امضا
نمایم در نتیجه آزاد نشدم.
حدود
۲۰۰ نفر بودیم که در یک
آپارتمان نگهداری میشدیم. اکثر بازداشتشدگان دانشآموز و زیر ۱۸ سال بودند. هیچگونه امکانات
بهداشتی مثل آبگرم و مواد شوینده برای حمام کردن یا شستن لباسهایمان که تمام مدت
تنمان بود نداشتیم. حتی از دادن نوار بهداشتی نیز دریغ داشتند. در حالی که اکثر
قریب به اتفاق بچهها به دلیل شرایط بد روانی و استرس و لگدپرانیهای مأموران
زندان خونریزی کرده بودند و نیاز مبرمی به نوار بهداشتی، مواد شوینده و سایر
وسایل بهداشتی داشتند. ناخنهایمان را با سائیدن به دیواری که سیمانی بود کوتاه و
صاف میکردیم.
وضعیت
تغذیه به مراتب بدتر بود تقریباً تا سه ماه خبری از غذای گرم نبود. مدت مدیدی فقط
به اندازه یک کف دست نان و پنیر و خیار وعدههای صبحانه، ناهار و شام ما را تشکیل
میداد. همه ما از کمبود ویتامین و مواد قندی در بدن رنج میبردیم. حتی چای هم نمیدادند
که بتوانیم با قندی که همراه با آن داده میشود انرژی بگیریم. یک پنجره رو به
خیابان اصلی اوین داشتیم که با پرده ضخیم برزنتی پوشانده شده بود ولی باریکهای
نور را هم که از این طریق کسب میکردیم با رنگ کردن شیشه از ما گرفتند و بطور کلی
از نور خورشید و هوای آزاد محروم شدیم. نزدیک به یک سال، در تمام مدتی که در آن
بند بودم از هواخوری خبری نبود و ما مجبور بودیم با همان شرایط بسازیم.
اگر
چه همه روزه با کوبیدن به در و سر و صدا به نبود امکانات بهداشتی، حمام و تغذیه
نامناسب اعتراض میکردیم و بارها نیز بهخاطر اعتراضاتمان تنبیه شدیم. اما آنها
هیچ اعتنائی به این وضعیت نداشتند. به دلیل نبود امکانات بهداشتی و عدم امکان
استحمام و شستشوی لباسها حشراتی مثل ساس و شپش نیز با ما هم بند شدند. روزی از
روزها یکی از بچههای زیر ۱۸
سال بند، متوجه شد که ما بین دوخت یکی از لباسهایش چیزهائی مثل تخم وجود دارد که
به صورت ردیفی در آنجا خوابیده بودند. با ناراحتی و ترس آن را به خواهرش که بزرگتر
بود نشان داد. او هم نمیدانست که تخمهای ردیف شده چه هستند. آن را به یکی از
زندانیانی که دانشجوی زیستشناسی بود، نشان دادیم، او تشخیص داد تخم شپش است که در
دوخت لباس او جا کرده است.
تصمیم
گرفتیم برای چندمین بار خواهان ملاقات با رئیس زندان بشویم و خواستههای خودمان را
که همواره تکرار میکردیم بار دیگر بر او گوشزد کنیم. خواسته های ما همیشه علاوه
بر تعیین تکلیف و آزادیمان، بهبود وضعیت بهداشت بند، تأمین آب گرم و امکانات
استحمام و شستشوی لباس، تهیه لباس زیر، داشتن روزنامه، رادیو و تلویزیون و ملاقات
با خانوادهها بود. بنابراین شروع کردیم به کوبیدن مشت بر درب بند و فریاد زدن و
طرح خواستهمان که ملاقات با رئیس زندان بود.
این بار هم هیچ توجهی به اعتراض و خواست ما نکردند. تصمیم گرفتیم
بهطور جدی این موضوع را دنبال کنیم و حداقل تا به دست آوردن امکانات مورد نیاز،
آرامش را از نگهبانان بگیریم. اما با اعتراض و سر و صدا کردن کار به جائی نرسید.
هر بار هم که داد و بیداد میکردیم و مشت به در میکوبیدیم، به دنبال این بودند
که بفهمند چه کسانی بچهها را هدایت میکنند. و چون هیچ کس حاضر نبود اسم دیگری را
بدهد، همه ما را تهدید به تنبیه میکردند. یکی از روشهای تنبیه هم این بود که بچهها
را پنج تا پنج تا میبردند برای سینهخیز به نحوی که اگر کسی عقب میافتاد یا آن جوری
که آنها میخواستند سینهخیز نمیرفت ضربات کابل و باتوم بود که بر تمامی اعضای
بدنش وارد میشد. بنابرین تک تک بچهها سعی میکردند خودشان را سپر بلای دیگران
کنند و برای همین منظور اولن در موقع رفتن برای تنبیه جلوتر از دیگری میایستادند
برای اینکه بقیه کمتر کتک بخورند و دوم اینکه در موقع سینهخیز رفتن سعی میکردند
که از هم جلو نزنند مبادا آن دیگری که عقب مانده است بهخاطر ضعف در حرکت، ضربات
شلاق و باتوم بیشتری بخورد. خلاصه این که هر کدام از بچهها خود را سپر بلای دیگری
قرار میداد تا با تحمل شلاق و باتوم بر بدن خودش مانع از شلاق و باتوم خوردن بقیه
بشود. معمولن بعد از این تنبیهات همه آش و لاش به بند برگردانده میشدیم تا حدی که
بعضی از بچهها زیر ضربات شلاق و باتوم بیهوش میشدند یا دچار شکستگی انگشتان دست
و پا میشدند و برخی نیز ناخنهای دست و پایشان را از دست میدادند. وقتی دیدیم اعتراضمان به
نتیجه نرسید و همچنان به وضعیت بند بیتوجهاند، تصمیم گرفتیم روش دیگری را امتحان
کنیم و نگهبانان را هم درگیر شپش کنیم. نه اینکه آنها را هم آلوده کنیم بلکه به
نحوی متوجه وجود این موجود موذی و خطرناک کنیم.
در
یکی از روزهایی که دو نفر از بچهها برای آوردن ظرف غذا (محتوی خیار و گوجه و
پنیر) رفته بودند، متوجه وجود یک شیشه کوچک دارو روی میز نگهبانان شده بودند. در
یک لحظه از غفلت نگهبانان استفاده کرده و شیشه دارو را برداشته بودند. نقشه این
بود که شیشه را از دارو خالی کرده و داخل آن را از شپش پر کنیم و دوباره روی میز
آنها قرار بدهیم. ظرف چند ساعت شیشه پر از شپش شد. در وعده بعدی غذا که دو نفر
دیگر از بچهها برای آوردن ظرف غذا رفتند، به همان ترتیب شیشه پر از شپش را روی
میز نگهبانان قرار دادند. بعد از ساعتی فریاد
نگهبانان بلند شد. یکی از آنها به گمان آن که ظرف دارو است درب آن را باز کرده
بود و با شپشهای مرده مواجه شده بود. آنها ناگهان درب را باز کردند و از ترس
اینکه آلوده به شپش شوند در همان جلوی پاشنه درب ایستاده و شروع به فحاشی، توهین
و تهدید نمودند. اما ما همه چیز را به جان خریده بودیم. خوشبختانه این تاکتیک مؤثر
واقع شد و بعد از چند روز بند را با مادهای ضد عفونی کردند که تا مدتها بند بوی
باغ وحش میداد. بعد ما را در دستههای پنج نفری برای استحمام به ساختمان دیگری که
محل خوابگاه سربازان بود بردند که البته برای هر پنج نفر یک دوش و کلن ۱۰ دقیقه وقت دادند. تعدادی هم لباس زیر مردانه
در اختیارمان قرار دادند. یک روز هم ناخنگیری را آوردند و مأمور پاسدار بالای
سرمان ایستاده و نظارهگر ناخن گرفتنمان شد تا آن را بعد از استفاده آخرین نفر از
ما پس بگیرد. بعد نوبت به بریدن و کوتاه
کردن موها رسید. بعضی از بچهها موهای بسیار بلند و زیبایی داشتند؛ به طوری که
موقع قیچی کردن آنها خود دختران پاسداری که مراقبمان بودند نیز ناراحت بودند. بعد از آن هر روز تکهای
کوچک صابون سربازی و به میزان یک قاشق پودر ظرفشوئی برای شستن لباسها در
اختیارمان قرار میدادند. ضمن اینکه ورود زندانبانان هم به بند از ترس شپش و ساس
کمتر شد. آنها وقت و بیوقت وارد بند شده و شروع به توهین و تحقیر بچهها میکردند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر