اعظم بهرامی، نویسنده و روزنامهنگار حوزه محیط زیست در
آذرماه سال ۸۲ در تهران بازداشت شد. این دستگیری اگرچه نخستین بازداشت او
نبود اما سبب شد تا در دادگاه انقلاب به اتهام نشر اکاذیب و اقدام علیه امنیت ملی
از طریق شرکت در تظاهرات روز دانشجو به دو سال حبس تعزیری محکوم شود. اعظم بهرامی ۳۸ روز از این دوران را در انفرادی گذراند. او در روایت زیر به
توصیف دقیق و جزئی دوران انفرادیاش میپردازد. از انزوایِ دیوانهکننده و رعبآور
آن، تا لمس تاریخ دیوارنوشتههایِ سلولی تاریخی.
از
نیمه شب خیلی گذشته بود. ماشین در محوطه بازداشتگاه پارک بود.
هُلمان
دادند توی ماشین. سرهای ما پایین بود و چشمهای ما بسته. چهار نفر بودیم. خانمی
که بعد دیدم هم سن خودمان است را هم با ما سوارکردند. صدایش پُر از خشم بود و
انگار که تیک عصبی داشته باشد. در فاصلههای منظم و با ریتمی که مثل چکش میکوبید
توی سرمان هر چند دقیقه تکرار میکرد، ساکت، سرها پایین، ساکت، سرها پایین، ساکت! آمدم
داد بزنم که تو خفه شو، ما که ساکتیم، میخواستم تمام آن یک هفته حبس وزرا را
بریزم توی سرش. دختری که نزدیک من بود انگار تجربه بیشتری داشت و میدانست چه چیز
منتظر ماست. زیر لبی و آرام گفت اوین، احتمالن ما را میبرند اوین. گردنم
توی تاریکی چرخید سمت پنجره. تمام آن راه شیبدار و پیچ و واپیچهای پس از بسته شدن
در آهنی با آن حجم صدایش و تغییر تاریک و روشنی که از پشت پارچه حس میکردم با
حرکت ون سیاه میریخت توی کاسه سرم.
ماشین
که ایستاد زن دیگری، مسنتر از آنی که همراهمان در ون بود، در ماشین را باز
کرد. چشم بندهایمان را برداشتیم و او را دیدیم که در ابتدای در سبز کوچکی با چهار
دستبند توی دستانش منتظر ایستاده است. دوباره همان صدای چکشی. یکی یکی برید پایین.
خنده عصبی بیموقعی آمده بود روی لبم، از آنها که ناشی از خشم و استیصال است!
لبخند لجباز و احمق در آن سرمای آذر و سوز درد لگد در پشت و پهلویم و یک هفته
بیخبری از همه چیز و همه کس و گرسنگی که ته معدهام را میسوزاند و سردی نگاه آن
زن با چهار دستبند در دست، خودش را از روی لبهایم که حالا حتمن از دلهره و سرما
کبود شده بودند، جمع نمیکرد. من دلآشوب و عصبی به صحنه یک فیلم جنایی پلیسی
فکر میکردم؛ بی آن که جزئیاتش به خاطرم بیاید.
دختر دیگری که همراهمان بود و اسمش را نمیدانستم زانوانش میلرزید.
نمیتوانست از پله کوتاه ون بیاید پایین. واضح میلرزید و رنگ پریدگیاش در آن
تاریکی هم معلوم بود. اول سالن دراز با درهای کرمی فلزی در دو طرفش که ایستادیم،
در آ ن نور زرد رنگ، انگار راهرو به اندازه تمام بلوار ولیعصر تهران یا تمام بلوار
وکیل آباد مشهد و خیابان رحیم آباد بیرجند دراز شده بود.
مردی
که قد کوتاه و ریش قرمزی داشت و چشمهای ریز در سالن منتظر ما بود. من او را
چندین بار دیگر هم دم در سلولم دیدم که مشهدی صدایم میکرد و گاه و بیگاه با
سؤالاتی دمِ در سلول یا توی اتاقی در انتهای راهرو، خلوت انفرادیام را بهم میریخت.
ایستاده بود آنجا، در فاصله کمی از ردیف ما. با غضب نگاه کرد توی چشمهایمان. اینجا
آخر دنیاست و صداتون هر چی عر بزنید به جایی نمیرسه. بهتم زده بود. داد میزد و
تفهایش توی هوا و فاصله کم میان ما و او پرت میشد. زنی که دستبندها را زده بود، آمد
جلوتر، مقنعه بلندی داشت و روپوشش سورمهای بود و دو طرف لبش دو شیار عمیق داشت که
وقتی حرف میزد عمیقتر میشد. حالا حاج آقا شما خودتان را عصبانی نکنید،
الان من میبرمشون. بعد نگاه کرد به ما که هر کداممان در دنیای پر سؤال و نگرانیهایمان
غرق بودیم. آنکه زانویش میلرزید
افتاد. همانی که توی ون نزدیک من نشسته بود گفت: ما که تشکیل پرونده نشدیم چرا ما
را آوردید اینجا؟! حاجی لگد محمکی زد به زانویش و فحش رکیکی داد. تو عنتر خفه
شو وکیل دوزاری. دهن تو یکی را من خودم سرویس میکنم. دختر افتاده بود روی زمین.
زن زیر بغلش را گرفت. راه بیافتید بریم توی اون اتاق. روی نیمکت نشستیم. فلزی و
سرد بود. دستانم درد میکرد و سردم بود. گفت لباسهایتان را در بیارید. همان
صدای چکشی بی روح و خشن. لخت شید ببینم! ما همدیگر را نگاه میکردیم و حالا دوم
نفر از ما ناله میکردند. یکی التماس میکرد. تو رو خدا، خانم تو رو خدا، گه خوردم
و دیگری از درد زانو با دستهای بسته به خودش میپیچید. صدای تک تک فحشهایی که به خودش میداد داشت شبیه
صدای غیر انسانی دردناکی میشد. صدا میپیچید لای زمزمه فحشهایی که من به زن
صدا چکشی میدادم و از لبهایم بیرون نمیآمد. مانتو
و ژاکت و زیرپوش و سوتین و . . . ؛ چهار نفرمان میلرزیدیم. دیگر جلوی چشمهایم همه
جا تار شده بود. نه نور بود نه صدا و نه آن دو زن زندانبان. همه چیز شَبه مانند
فرو رفته بود توی راهرو و من موزائیکها را میشمردم و حس میکردم چشمهایی پشت آن
دریچههای به درشتی و زشتی لحیم شده مرا نگاه میکنند. تا آنکه صدای بستهشدن در
سلول پشت سرم همه چیز را با سرعت نور از من دزدید.
صدای
ماشینهایی از دور میآمد و از پنجره کوچک با فلز پوشیده شده نزدیک سقف باد سرد
خودش را میکشید داخل. این تنها پنجرهای بود که تمام آن مدت مرا به فضای بیرون
سلول وصل میکرد. لامپ را پیچیده بودند در قابی فلزی و لوله ضخیم کرم رنگی که
روی دیوار بود و از آن آب گرم میگذشت اتاق کوچک را گرم میکرد. روشویه کوچکی در
کنج بود که فقط یک شیر داشت. پتویی روی کف سیمانی سلول پهن بود و پتوی دیگری هم
بود که لابد تازه کسی از لایش آمده بود بیرون، یکی شبیه من.
میترسیدم
روسریام را در بیاورم. سردم بود و ذهنم پُر از سؤال بود. لای آن دو پتو در قطر
مستطیل سلول، طوری که پاهایم به دیوار نرسد در خودم میچرخیدم و بیشتر به
مادربزرگم فکر میکردم که ساکم را در خانهاش گذاشته بودم و زده بودم بیرون برای
قراری که در دفتر گفتگوی تمدنها داشتم و به خاطرش از شهرستان کوبیده بودم آمده
بودم تا تهران.
فکر
کردم حتمن تا حالا عمهها و عموهایم به پدر و مادرم خبر دادهاند که گم شدهام. فکر
کردم و سعی کردم یادم بیاورم که چندم آذر است. از ۱۶ آذر، عصر که هُلم داده
بودند در آن ماشین با شیشههای سیاه تا حالا نزدیک به هشت روز میگذشت. با انگشتهایم حساب کردم
ببینم چند شنبه است. آمدم روی دیوار بالای سرم با ناخن خط بکشم که متوجه نوشتهای
شدم. بیست و نه
هفته است که اینجا هستم. امروز یا فردا سی و دو سالم می شود! نوشته را با چیزی تراشیده بود
که حتا از زیر رنگ کرمی که به تازگی رویش زده شده بود هم دیده میشد. تصور
کردم اگر لایه لایههای رنگ روی این دیوار را پاک کنند و بتراشند چطور مثل حلقههای
سن درختی قطع شده، یادداشت و زخمی که در تمام طول این سالها روی دیوار سلول حک
شده از آن بیرون میزند. توی ذهنم چرخ میزدم ببینم بیست و نه هفته انفرادی میشود
چند ماه؟ میشود چند سال؟ چند ساعت؟
میخواستم
در تمام آن ساعات سرد از زیر ترسی که ذهنم را پُر کرده بود فرار کنم و لای عددها
گُم بشوم. شبها و روزهایم با شمردن و فکر به اعداد و کلمهها میگذشت. گاهی نیمه
شب صدایی سکوت را میشکست، مثل شب سوم که از توی سوراخ روشویه صدای نالهی مردی میآمد.
مرد تمام شب ناله کرد و به صدایم که سعی کردم از سوراخ روشویه صدایش کنم هم پاسخی
نداد اما هق هق دلخراشش دیوارهای تنگ را هُل میداد سمت قفسه سینهام.
چند
روزی گذشت تا آن روز صبح. پانزده نفری بودیم که در صندلیهای مینیبوس جایمان داده
بودند. پردهها را کشیده بودند و دو سرباز هم در مینیبوس بودند. از لای پردههای
کثیف و چرکمرده بیرون را میدیدم. انگار توی خیابانهای یک شهرک سیمانی باشیم .
بعد از یک پیچ، کاشیکاری آبی دیده شد و من گردنم را کج کردم تا ببینم گنبد و
مناره هم دیده میشود یا نه. فلشی که جهت مسجد را نشان میداد رد کرده بودیم.
سرباز گفت سرهاتان را بگذارید روی زانوها. همه چادر زندان سرمان بود.
روز
قبلش پلاکارد به گردن و چادر پر ترازو بر سر عکس گرفته بودیم و انگشت زده بودیم.
با هر ده تا انگشت، انگشت زده بودیم. هنوز زیر ناخنهایم مرکبی بود.
کاش بشود یک روز در مورد همه انگشتنگاریهایم بنویسم. از اولین بارش در دادگاهی
در بیرجند تا آن روز سیاه با انگشتان سیاه در ساختمانی زیر مسجد اوین یا تمام
دفعاتی که برگههای عدم سوء پیشینه کذایی را باید انگشت میزدم، یا اصلن
بازداشتگاهی در شهری کوچک در خراسان بزرگ و زندان ترکیه و آخرین بارش اولین
روز ورودم به ایتالیا.
از
مینیبوس که پیاده شدم زنی بازویم را گرفت و مرا در راهروها و پلهها بالا و پایین
برد. فضای انفرادی کم و کوتاه و
یا طولانی، میتواند آدمها را تا مرز جنون منزوی و وحشتزده کند. چشمهایم بسته
بود. نشاندندم کنج اتاق کوچکی روی صندلی دستهداری که پشت به در ورودی بود. یک
برگه سفید با سربرگ ترازوی نماد عدالت روی دسته صندلی بود. لبهایم خونآلود و ترک
خورده بود و متورم. صدای باز و بسته شدن در و زنی که گفت لطفاً بر نگردید مرا از
دنیای شمارش پلهها و روزهایی که گذشته بود بیرون آورد. صدا آرام بود و
خشونتی نداشت. من پروندهات را خواندم، تو از شهرستان پاشدی بیای تهران که چی؟
سابقه دار هم که هستی. حکم تعلیقی هم که داشتی. توهین به مقدسات و اقدام علیه
امنیت ملی، دلتون واسه پدر مادرتون نمیسوزه؟ میخواستید تجمع بگذارید؟ لیست و
امضا واسه چی جمع میکردید؟ اون موقع روز درست توی اون روز توی پاستور چیکار میکردی!؟
فقط میپرسید. انگار منتظر پاسخهای من نبود. حجم عظیمی ازسؤالها را ریخت روی سرم.
ببین شما الان تحویل وزارت اطلاعات داده شدید. الان اوضاعت معلوم میشه. حداقل میگذارند
با خانوادهات تماس بگیری و پرونده قضایی برایت تشکیل میشود. به سؤالات اون برگه
جواب بده، دقیق، من بر میگردم؛ و رفت.
برگه
سفید را که باز کردم لایش یک برگه دیگر بود پر از سؤال، از حقوق ماهانه مادر و پدر
تا این که تعلق خاطری به کمونیستها و سازمان مجاهدین دارم یا کسی از اقوامم را در
دهه شصت از دست دادهام یا نه و آیا فامیلی خارج از ایران دارم یا نه. نماز میخوانم
یا نه و خرواری از سؤالات که حتا نای خواندن همه آنها را هم نداشتم. نمیدانم چقدر گذشته بود.
بعضی سؤالات را یک خطی و کوتاه پاسخ داده بودم و برخیها هم با یک جای خالی جلوی
شماره مانده بود. حجم اتاق و آن بلاتکلیفی و بیخبری داشت مرا میبلعید. زن دوباره
برگشت. خوب تمام شد؟ گفتم نه من حالم اصلن خوب نیست و نمیدونم چی بنویسم، باید
بروم دستشویی و به خانوادهام خبر بدهم.
زن با صدای پر تمسخری گفت چرا! مگر امتحان مکانیک کوآنتم است!
لحنی که بگوید میدانم فیزیک میخوانی و بعد از مکثی گفت جواب ندی اینجا میمانی.
دوباره رفت و دفعه بعد برایم یک پرتقال آورد. اولین میوهای بود که بعد از ده روز میدیدم. حالا کنارم
ایستاده بود و بوی عطرش را هم میتوانستم حس کنم. نگاهش کردم. میتوانست همکار
مادرم در مدرسه باشد یا خانم همسایهمان و یا شبیه هر زن دیگری توی اتوبوس و مترو.
سرش را نزدیکم آورد. در وزرا کتکتان هم زدند؟ چرا لبهات این طور
شده؟ بنویس! همه را دقیق بنویس تا پروندهات را کامل کنیم به نفعت است.
دوباره
سؤالها به من حمله کردند و کسی منتظر پاسخ نبود. اشک آمده بود تا پشت
پلکهایم. بوی پرتقال توی بینیام بود و ذهنم را پرت کردم سوی عددها، شمردم چقدر
سوال مانده؟ و این که واقعن چند ساعت است که آن طور آنجا روی صندلی نشستهام و در
تمام این مدت، چه وقتهایی که در سلول باید همراه مأمور دستشویی میرفتم و چه
حالا، چند بار دستشویی رفتهام. داشتم بالا میآوردم. زن دوباره برگشت.
بازجویی کاهنده و تحقیرآمیز آن روز و روزهای بعدترش مثل پوست پرتقال تلخ بود و
روحم را زخم میزد. شبیه ترشی پرتقال روی دلمههای خون روی لبهایم.
شما
همتون یک مشت بزدل هستید.
آن
روز عصر انگار تمام راهروی بند ۲۰۹
را ماتم گرفته بود. خانم مسنی بود که صدایش میآمد و داروهای قند خونش را میخواست، میگفت
بگذارید به بچههایم زنگ بزنم. صدایش به ناله و گریه رسید و هیچکس به او
جوابی نمیداد. تازه بشقاب هویج و کلم پختهمان را خورده بودیم و همهمه تحویل
گرفتن بشقابهای شام از دریچه آرام گرفته بود. فضا خیلی سنگین بود و همه کم کم
شروع کردند به زمزمه و هیاهو. بعضی در حمایت زن غر غر میکردند و بعضی هم برای
خودشان دارو و دکتر میخواستند. صدای زندانبان آمد که داشت داد و بیداد میکرد تا
صداها را در فریادش که توی سالن خالی میپیچید خفه کند و جو را آرام.
اما
صدای هق هق بلند گریهای راهرو را پُر کرد. صدای گریه بلند بود و کم کم زمزمهها
آرام گرفت اما صدای گریه هنوز بود. ضعیفتر از اولش اما ادامه داشت. انگار کم
بودیم.
به
نظرم خیلی از سلولها خالی بود. با خودم گفتم دفعه بعد که من را ببرند
بازجویی، سلولها را میشمارم. هوا سرد بود و پتوها نازک و بیجان. به در کوبیدم و
زندانبان را صدا کردم. من میتونم یک کتاب بگیرم و یک پتو؟ زن مسن مینمود. صورتش
شکسته بود و قیافهاش به یک زن شصت
ساله میخورد اما صدایش جوان بود. برای همین دریچه فلزی را که باز کرد، وقتی چشم
در چشم جلوی دریچه ایستاده بودیم جا خوردم: برو عقب! و بعد قفل را باز کرد. چی
میگی مشهدی؟ حالا او هم اینطور صدایم میکرد. گفتم که سرد است و پتو
میخواهم و اینکه یک کتاب برای خواندن چون دارم دیوانه میشوم! گفت پتو نداریم اما
کتاب تو کتابخانه هست، دنبالم بیا! راه افتادم دنبالش.
صدای
گریه قطع شده بود و همین طور فریادهای آن خانم مسن. زندانبان در چوبی کرم رنگ را
باز کرد و کلید لامپ را که پشت قفسه بود زد. من بوی خاک را نفس کشیدم و کتابهایی
که همه روی هم توی قفسهها بیهیچ نظمی تلنبار شده بود. زن کتابی توی دستش گرفت و
در حالی که ورقش میزد گفت: زود باش یکی را بردار! و انگار حرفی مدتها است در
دهانش میچرخد، گفت: «شماها خیلی بزدلید. دایم مثل بچهها گریه میکنید. یک دوره
زندانیایی اینجا بودند که ماهها میگذشت حتی سالها و ازشان صدا در نمیآمد.
همینجا تو همین راهرو میزدندشان که سگ را آن طور نمیزنی و صداشان در نمی آمد.
شماها خیلی بزدلید». کتاب کوچکی توی دستم بود. حتا اسمش را هم نگاه نکردم. حواسم
پرت صحبتهای زن بود و نوشتههای روی دیوار سلولم که بعضی شان کم جان هنوز
آنجا بود. تا آنجا که سلول و قفل در و صدای پایش دور شد هنوز با خودم درگیر بودم.
کتاب نوشته شهید حجةالاسلام هاشمی نژاد بود، امروز حتا عنوانش را هم یادم
نیست.
به
من خیلی دیر اجازه دادند به خانه زنگ بزنم. حتی شماره تلفن خانه فامیلی در تهران
در خاطرم نبود و نمیدانستم اگر به خانه خودمان زنگ بزنم چه خواهد شد. مرد بالای
سرم ایستاده بود. خواست شماره را با کد روی کاغذ بنویسم. بالاخره شماره خانه عمویم
را نوشتم و یادم است شماره اخرش را اشتباه نوشته بودم و مجبور شدم دوبار عوضش کنم.
مرد
فکر میکرد مسخرهاش کردم و یا از اضطراب و ترس شماره را به یاد نمیآورم. عمو
آن طرف خط بود. صدای هر دومان میلرزید. فقط میگفت نگران نباش، درست میشه ما
پیگیر هستیم. پدرم که گوشی را گرفت متوجه شدم سه روز است که میدانند من بازداشت
شدهام و حالا پیگیر کار وثیقه و پرونده هستند. کوتاه ولی آرامبخش. آن شب شام تن
ماهی دادند، خوشحال بودم و بعد از مدتها ته دلم کمی حس آرامش و اطمینان میکردم.
ته ماندههای صدای پدرم را در ذهنم مزه مزه میکردم. از آن روز هم مدتی گذشت و من
همچنان در بیخبری بودم.
تمام
مدت بدون حمام و نور. موهایم به هم چسبیده بود.
یکبار
سعی کردم با آب سرد شیر و اندکی پودر رختشویی که در لیوان یکبار مصرفی زیر روشویه
گذاشته بودند سرم را بشورم. فضای انفرادی کم و کوتاه و یا طولانی، میتواند آدمها
را تا مرز جنون منزوی و وحشتزده کند. مضطرب از اینکه هر لحظه کسی در را باز میکند
و یا با خاموش کردن تنها چراغ فرو میروی در حجمی از تاریکی. من بیشتر روزها روی
دیوار دست میکشیدم تا از روی برجستگیها بتوانم نوشتههای تراشیده شده روی
دیوار را حدس بزنم و حسشان کنم.
حالا
هنوز هم وقتی به یاد آن روزهای سیاه میافتم و تمام آن زمانها را که انگار نمیگذشت
میگذارم کنار، آن ۲۰۳
روز حبس انفرادی زن یا مرد سی و دو ساله دلم را پر از غمگین میشوم. نمیدانم
آن زن یا مرد که یادداشت را تراشیده بود گوشهی آن سلول تاریک، هیچوقت ۳۳ سالگیش را دید یا نه؟
اعظم
بهرامی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر