حمله
به سفارت آن هم با اشارت رهبر، و آن هم در خانه خود، هرگز نه نیازمند شجاعت، که
نیازمند کمعقلی، بیشرمی و بزدلی است و از این رو، نیازمند کسانی است که کار
کارستانشان بالا رفتن از دیوارهای کوتاه چونان دیوار کوتاه زنان، دیوار کوتاه
بهاییان، دیوار کوتاه مهاجران افغان، دیوار کوتاه کارتنخوابها و دیوار کوتاه دستفروشان
و نیز دیگر دیوارهای کوتاهی که در آن سویشان هیچ خطری هیچکس را تهدید نمیکند، است.
مقدمه
روزی
بانویی از من پرسید، چرا جامعه ما از انسانهای شجاع و چیره یافته بر ترس تهی است
و چه بسا گروه اندیشورزانش نیز چنان میکنند و چنان مینویسند که به تریج قبای
هیچکس برنخورد؟ چرا هیچکس در برابر این جماعتی که از دیوارهای دیگران بالا
میروند، نمیایستد؟ این پرسش، انگیختارِ من به موضوع نابودگی شجاعت اخلاقی به
مثابه نابودگی شجاعت اجتماعی در جامعه ایرانی بود.
در تاریخ اجتماعی و فرهنگی ما عنصر اخلاقی شجاعت یا به زبان
فلسفه، فضیلت شجاعت به تدریج ضعیف و نحیف شده و این خسرانی است زیاده بزرگ. ما هر
روز ترسوتر شدهایم و این موضوع را چه کسی میتواند انکار کند؟ مگر آنکه بخواهد
به ما و بیش از همه به خود، دروغ بگوید.
عبور
از حصار سفارت عربستان. شجاعت را ببینید!
در
جامعه ایرانی، شجاعت همچنان از چشمانداز قهرمانان داستانهای حماسی در نگر میآید
و این سنخْ شجاعت حماسی را از شجاعتِ بودن در زندگی فردی و اجتماعی، تشخیص نمیدهد:
اگرچه من دلیل گرایش جامعه به سخن حماسی-مذهبی، ادبیات پوچ رجزخوان، داستانهای
قهرمانی و ملی را همین نابودگی شجاعت اخلاقی درمییابم: هرچه یک جامعه بزدلتر
باشد، به همان میزان روی گشادهتری نسبت به افراد، فضاها و صحنههای مرگآلود
خواهد داشت چرا که بدین وسیله میخواهد بر احساس خواری برآمده از بزدلی خود چیرگی
یابد و راست این است که این گشادگی و این گرایش به قلدران، زورمندان و مستبدان در
بنیادْ گونهای انتقام از زندگیست، زیرا که زندگیْ بزدلها را از موهبت خود چنان
که هست محروم میکند.
نابودگی
شجاعت اجتماعی که من آن را به فقدان شجاعت اخلاقی تعبیر میکنم، در این جامعه
نمودهای متنوعی دارد اما بدترینِ آن این است که خود را در جوف تردستیهای ادبی و
علمی نهان میکند و بدین وسیله بزدلی و مکارگی را همچون منش برتر و عالیتر به
نمایش درمیآورد.
از
این رو، در این جامعه گرایش عمدهای وجود دارد که از فرآوردههای فکری و فرهنگی،
تنها آن بخشهایی را دریابد و بپذیرد که از او رفع مسئولیت میکنند یعنی تنها سخنها
و اندیشههایی که ترسها، واپسگراییها، واپسنشینیها و بیتفاوتیهای اجتماعی
او را نه تنها عقلانی، که به مثابه کنش برتر اجتماعی و انسانی بازمینمایانند.
در
بنیاد، نابودگی شجاعت اخلاقی، سرخوردگی و واپسرانی آن در جامعه به این فرجام بد
منتهی شده است که این جامعه از دست یازیدن به چهرگان انسانیای که بتوانند یاره و
رانه شجاعت را در جامعه بازتولید کنند، باز مانَد و در حقیقت، نتواند رانهها و
دانههای شجاعت را در خود بارور کند، برویاند، بپراکند و بگستراند.
وقتی
که ما از چهرگان انسانی یک جامعه سخن میگوییم در واقع از درونه و از چهره راستین
آن جامعه سخن میگوییم چرا که آنان برآیند اندوختهها و آزمودههای یک جامعهاند؛
در همان حالی که جامعه از فهم این فرآوردگان عالیتر خود نیز اغلب عاجز میماند و
از این رو با این برتران و در بنیاد، با این چهرگان انسانی خود که از شجاعت اخلاقی
و از شجاعت بودن آکندهاند، سر به ستیز و دشمنی برمیدارد، و البته شدت این دشمنی
و تخاصمت در همه جوامع هرگز یکسان و به یک روال نیست، اما در جامعه ایرانی چونان
و چندان است که چشمه شجاعت اخلاقی را از سَرِ چشمه میخشکاند. همین نابودگی شجاعت اخلاقی در جامعه ایرانی بود که سیطره لمپنها(۱) در جامعه ایرانی پس از انقلاب را فراهم
آورد. یعنی انفعال اجتماعی پس از وقوع انقلاب در برابر رفتارهای خودسرانه،
فراقانونی و خشونتآمیز، و در بنیاد، غلبه روح در خود خزنده و عافیتجوی ایرانی بر
جامعه، یک بار دیگر زمینه چیرگی نیروی وقاحت را بر نیروی شجاعت امکانپذیر ساخت و
از این رو، حکومتی که پس از انقلاب در ایران شکل گرفت، بیش از هر چیز دیکتاتوری
لمپنها بود که در آن وقیحترین و کمفضیلتترین افراد جامعه امکان آن را یافتند
به بالاترین ردههای قدرت دست یازند و این چهره لمپنی حکومت در جامعه ایرانی را
هنوز هم با شفافیت کامل میتوان مشاهده کرد.
این
بدیهی است که وقتی نیروی شجاعت به مثابه نیروی کنشگرِ اجتماعی در جامعه رو به
کاستی و سستی میگذارد، به همان اندازت، دست زورتوز و واکنشگرِ وقاحت و دریدگی
درازتر و دهانش گشادتر میگردد.
لمپنها
کیستند؟ لمپنها کسانیاند که نه تنها در فرایند تولیدات اجتماعی سهمی را ادا نمیکنند،
بلکه به مثابه انگل از تولیدات اجتماعی بهره میبرند: تا این جای کار چندان
مشکلی ایجاد نمیشود اما خطر از آن لحظهای آغاز میشود که این لمپنها به قدرت
سیاسی اراده میکنند و در این مرحله اگر جامعه در شرایطی ناهموار و ناهشیار به سر
بَرَد و از نبودگی شجاعت اخلاقی رنجور و بیمار باشد، بی تردید، در یک چشم به هم
زدن تمام ارکان اجتماعی و سیاسی خود را در چنگال لمپنها خواهد یافت.
روزگاری
روسپیان و گدایان و طیفی از کارگران و این قبیل گروههای اجتماعی را در زمره لمپنها
برمیشمردند اما به گمان من لمپنهای واقعی اغلب از گروههای اجتماعی و سیاسی مخوفتری
سر برمیآورند؛ گروههایی که شاید دست اندر کار تولیدات اقتصادی و فرهنگی هم باشند
اما هرگز به معنای راستین زایا و تولیدگر نیستند و معمولاً چهره نازا و ناساز خود
را در پس پرداختن به امور روحانی، معنوی و اخلاقی جامعه پنهان میکنند. این خشکیده
دلان کسانیاند که فراتر از انگل، نه تنها از هر گونه امکان خلاقانه تهیاند که
تمام امکانات تولیدی و خلاقه اجتماعی را هم در چنگ خود فرامیگیرند و در حقیقت،
دولت در سایه تشکیل میدهند و بدین وسیله، احاطه و انحصار خود بر حوزهها و منابع
تولید را پایندانی میکنند و این همه، در خلاء و در لمحه فقدان شجاعت اخلاقی در
جامعه رخ میدهد.
لمپنها
یک مشخصه بنیادی به شدت متناقض دارند: آنها درست همان چیزی را نفی میکنند که در
پی آنند و این تناقض را در هر جامعهای که زندگی میکنند، به گونهای متفاوت آشکار
میسازند.
در
جامعه ایرانی اما آنها همیشه از امیدها و مواهب فرازمینی سخن میگویند. در همان
حالی که تمام امیدها و مواهب زمینی و زیرزمینی را در چنبره خود گرفتهاند یا در
پی دست یازی به آنند. از این رو، اعتماد کردن به آنها یک خطای جبرانناپذیر و
زیانبار تواند بود زیرا این موجودات ناتوان از اغوای تولید، و تولید اغوا در حالی
بر منبر بیقدری و بیارزشی این جهان میروند که خود همزمان در جهان واقع و ـاگر
هنوز به منابع قدرت و ثروت دست نیافته باشندـ در جهان خیالین، در کار لفت و
لیس ارزشهای زمینی و این جهانیاند: آنها در بنیادْ انسانهاییاند که به کلی از
سویه وجودی خود صرف نظر کردهاند و از این رو، اغلب سرگرم تطهیر و جلا دادن وسایل
و روشهای شرمآور و مرضآلود خود با اهدافی هستند که به رغم مقدس و مطهر نمایی،
بوی گنَد و عَفِن آنها امکان زندگی را از هر انسانی که هنوز شامهای برای
بوییدن داشته باشد، سلب میکنند.
خلاف
این لمپنها اما از نشانگان نخستین کسانی که از شجاعت اخلاقی بهرهای دارند، این
است که در کار تولید اجتماعیاند. به زبان ساده، آنان نان عمل، هنر و اندیشه خود
را میخورند و از این رو هرگز ناچار نمیشوند در پس مفاهیمی که زندگی را نفی میکنند،
خود را نهان سازند تا بلکه از این طریق به آن چیزهایی دست یابند که زبان به لعن و
نفرینشان گشادهاند.
اگر
بر این سنجه، بخواهیم میزان شجاعت و توان کنشگری در جامعه ایرانی را بسنجیم، به
گمانم دچار یأس دلخراشی خواهیم شد؛ از خود میپرسم به راستی جامعه ایران چه
اندازه در خلاقیت و نوآوری فرهنگی و هنری و در تولید و توازن اقتصادی جهان سهیم
است؟ نه! این هرگز خوارداشت خود نیست، بلکه این طرح پرسش در برابر هستی خویش
و مهمتر از این، گونهای راستی با خویشتن است که امکان خودکاوی و خودشناسی
اجتماعی را فراهم میآورد. خودشناسیای که بدون آن هرگز نمیتوان راهها و امکانهای
مشارکت در تولید جهانی را شناسایی کرد. راست این است که تنها با چنین کاوش و روشی
میتوان از سقوط فراگیر نیروهای انسانی جامعه در جرگه لمپنها پیشگیری کرد و نیز
از فروغلتیدن جامعه در دستان دزد، تباهگر و نابودگر لمپنها!
به
راستی اگر نابودگی شجاعت اخلاقی همین هراس از خودنقادی و در حقیقت، هراس از
رویارویی با خود و آن چهبودِ خود نیست، پس چیست؟ شجاعت به مثابه یک توان انسانی،
آن رخدادی است در جان آدمی که او را از فراز بزرگداشتها و کوچکداشتهای خودفریبانه
و بازدارنده عبور میدهد و در بنیاد، بدین طریق خوارداشتها، کجفهمیها، آزارها
و چه بسا کرنشها و تجلیلهای دروغین را به پر پرواز خویش بدل میکند.
به
زبان دیگر، از آشکارگی و برآمدن خورشید شجاعت اخلاقی است که ناگهان درمییابیم
نیروها و رانههای انسان به کامهها و کارمایههایی شریف بدل شدهاند و بدین سان،
همه فضایل انسانی به حیطه کنشگری آگاهانه گام گذاردهاند. از همین روست که باید
ناپوشیده تأکید کنم که بدون شجاعت اخلاقی همه فضایل انسانی در معرض فروکاستن به
رذایلاند.
شجاعت
اخلاقی، پیش از هر چیز، نهراسیدن از تنها ماندن است. برای زندگی انسان شجاعتی باید
در کار باشد که به هنگام تنهایی و به هنگام رویارویی با تنهایی خود، هرگز از آن
نهراسد و نرمد.
شجاعت،
آن کنش انتخابگر اخلاقی است که آدمی با آن خود را به مثابه وجود (به زبان
اگزیستانسیالیستها) تأیید میکند و بدینسان، مسئولیت هستی خود را میپذیرد، در
همان حالی که از این آزادی نیز بهرهمند است تا گزینه مخالف آن را برگزیند. گویا
چنان است که انسان نمیتواند همزمان هم منافع اجتماعی و هم اعتبار وجودیاش را
تأمین کند، و ترس از تنها ماندن در حقیقت، همان ترس از دست دادن منافع و امکانات
اجتماعی و سیاسی است که در هیأت حلقه دوستان هر فرد در زندگی اجتماعی او آشکار میشود
و مناسبات و روش زندگیاش را تعیین میکند.
از
این رو، ترس از تنهایی، همان هراسی است که امکان بلوغ را از ما سلب میکند چرا که
ما به هر رنگ و زنگی از خطر به آغوش گرگهایی میگریزیم که خود را برای ورود به
خانه وجود ما و بلع روان ما به شکل مامها و امامهای مهربان درآوردهاند. آری!
ما با از دست دادن روان خود و با نفی وجود خود، امنیتی هم به دست میآوریم اما در
عوضِ امنیتی که به دست میآوریم، صغارت خود را نیز پایندانی و چه بسا جاودانه میکنیم.
خلاصه:
تنها ماندگی، برون پرتاب شدگی و از جمع راندگی و مطرودی …. اینها دردها و احساسات
آزموده و شناخته شدهای برای ما انسانها هستند و همینها هم زندگی را تا حد بیرحمانهای
برای ما دشوار و تحملناپذیر میسازند. اما چه باید کرد؟ من گمان نمیکنم انسان
هراسیدهای که در برابر نارواگریها و ستمپیشگیهای اجتماعی و سیاسی سکوت میکند
(برای آن که قاتق نانش را از دست ندهد)، هرگز بتواند حتی نان خود را نیز نگه دارد
چرا که همین نابودگی و فقدان شجاعت اخلاقی که او را به سکوت واداشته، امکان آن را
فراهم میآورد که خود قربانی بعدینه لمپنهای مرتجع و مدرنی شود که از طریق همین
منش رندانه و رفتار اجتماعی نامسئولانه در جامعه فرآوری میشوند و بدتر از این، چه
بسا که خود به زودی برای گذران زندگی ناچار شود به خیل همین لمپنها بپیوندد: لمپنهای
سیاستمدار، لمپنهای شاعر، لمپنهای ناشر، لمپنهای عارف، لمپنهای پزشک، لمپنهای
تاجر، لمپنهای بازیگر، لمپنهای کارگردان، لمپنهای مداح، لمپنهای سپاهی، لمپنهای
دانشگاهی، لمپنهای فقیه، لمپنهای نویسنده و لمپنهای ژورنالیست ـ که اغلب آنها
را میبینیم از یکی دیوار یا از دیوار یکی، بالا میروند!
پانویس
۱- لمپن اصطلاحی است که
مارکس و انگلس در کتاب ایدئولوژی آلمانی به کار بردند و آن را با افزودن به واژه
پرولتاریا که برگرفتهای از زبان لاتین بود، به یک واژه فراگیر و شناخته شده در
حوزه جامعهشناسی تبدیل کردند، اما خود واژه لمپن برآمده از کلمه آلمانی Lump به معنای آدم پست فطرت و
کلاهبردار است. این کلمه در آلمانی به گونه مفرد
der Lump و به گونه جمع
die Lumpen نوشته میشود. از این رو، وقتی گفته میشود
فلانی یک لمپن است به این معناست که او متعلق به گروه یا خرده طبقه لمپنهاست، در
حالی که به مثابه یک شخص، او در حقیقت یک لمپ
(der Lump) است.
محمود
صباحی http://www.radiozamaneh.com/252257
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر